رمان مروا پارت ۳۱

3.9
(23)

 

 

 

 

هَویرات سرد گفت :

 

-یکم روی پوششت کار کن شاید به چشمم اومدی.

آیدا عصبی گفت :

 

-آدم غرور داره و تا یه جایی صبر می‌کنه، هی نباید غرور اون شخص رو بخاطر اینکه دوست داره له کنی.

هَویرات برگشت و گفت :

 

-غرورت رو له نمی‌کنم دارم بهت یاد می‌دم به حرف کسی گوش ندی و اینکه تا وقتی اینجایی یکم پوشیده تر باش.

 

-من دوست دارم می‌فهمی؟

هَویرات پشت رول نشست، آیدا هم روی صندلی جلو نشست.

 

-در ضمن من خارج بودم، نوع پوششم اینه، دست من نیست.

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-بزار بهت بگم من اونقدر حالیمه که بفهمم عشق کی عشقه و عشق کی کشکه، تو عاشق من نیستی مامانت این چیز ها رو یادت میده. آیدا تو بزرگ شدی الان 25 سالته….

آیدا اخمی کرد و گفت :

 

-چه ربطی به سن داره؟

هَویرات سرد گفت :

 

-اگه اجازه بدی حرفم رو بزنم می‌فهمی چه ربطی داره.

 

-خیلی ساده‌ای آیدا، به حرف بقیه گوش نده، بقیه به ضرر خودت می‌گن، من تو رو مثل خواهر نداشته‌ام دوست دارم اما عاشقت نیستم، لطفا فکر ازدواج رو از سرت بیرون بنداز. در مورد پوششت هم باید بگم تو که از بچگیت خارج نبودی فقط چند ساله رفتی. اینکه یادت بره نوع پوشش ایران چیه خوب نیست. چون ساده‌ای دارم بهت اینا رو میگم وگرنه من هیچ وقت کسی رو نصیحت نمی‌کنم خودت بهتر می‌دونی.

با مکث گفت :

 

-به حرف هام فکر کن سبک سنگین کن ببین کی حرف حق می‌زنه.

آیدا سکوت کرده بود.

نیم ساعت گذشت هَویرات جلوی صورت آیدا بشکنی زد و گفت :

 

-آدرس؟

آیدا باز بعد از گفتن آدرس توی فکر رفت.

هَویرات که هنوز دلش از سیاوش پر بود گفت :

 

-اگه زن عمو دیرش نمیشه قبلش یه سر پیش دوستم بریم؟

آیدا آروم گفت :

 

-شرمنده مامان منتظره، خیلی کم حوصله‌ هست.

هَویرات سری تکون داد.

دیگه نمی‌خواست با آیدا حرف بزنه.

 

 

آیدا سوال پدرش رو تکرار کرد.

 

-خارج نمیای؟

هَویرات با دیدن ترافیک سیگارش رو از روی دشبورد برداشت و یه نخ بیرون آورد.

آیدا فندکش رو برداشت، به سیگار هَویرات نزدیک کرد و سیگارش رو آتیش زد.

 

-نمی‌دونم فعلا قصد مهاجرت ندارم.

آیدا بی‌تعارف جعبه رو برداشت، روی جعبه بزرگ “لامار” نوشته بود.

نخی بیرون آورد و آتیش زد.

 

-فقط همین برند رو می‌کشی؟

هَویرات پکی به سیگارش زد و گفت :

 

-برای تو فرقی داره؟

آیدا پک محکمی به سیگار زد و گفت :

 

-نه خواستم بگم مارلبارو هم استفاده کن برند خوبی هست.

هَویرات نگاهش کرد و گفت :

 

-همیشه سیگار می‌کشی؟

آیدا تلخ خندید و حرف هَویرات رو به خودش برگردوند.

 

-برای تو فرقی داره؟

هَویرات هم حرف آیدا رو به خودش زد.

 

-نه خواستم بگم نکش.

آیدا به سمتش چرخید و گفت :

 

-معیارت برای ازدواج چیه؟

هَویرات اشاره‌ای به سیگار بین انگشت های ظریف آیدا کرد و گفت :

 

-سیگار نکشه.!

آیدا پوزخندی زد و گفت :

 

-عاشقم نیستی اما حرف هایی می‌زنی که عاشقت بشم؟!

هَویرات سرد شد و گفت :

 

-چه ربطی داره؟ سیگار با دوست داشتن هزار تا فرق بینشونه، نکنه لندن چشم هات رو ضعیف کرده؟ البته این موضوع به چشم بستگی نداره که فقط 10درصدش بستگی داره 90 در صدش به عقل ربط داره که تو از بچگی نداشتی.

آیدا اخمی کرد و با حرص گفت :

 

-یعنی من موندم با این زبون تندت کدوم خری حاضره زنت بشه.

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-فعلا خری هست که می‌خواد باهام ازدواج کنه، اسمشم آیدا هست. اگه دوست داری آشناتون کنم؟

آیدا جیغی از حرص کشید.

وقتی رسیدن، مهناز کلی غر زد.

آیدا گفت :

 

-چی خریدی مامان؟

مهنار با افاده گفت :

 

-یکم خرت و پرت برای عروسیتون گرفتم. لباس نداشتم، از بس هول هولکی اومدیم یادم رفت لباس هام رو بردارم.

هَویرات حرصی شد و گفت :

 

-حالا کو تا عروسیمون، شاید اصلا ازدواجی در کار نباشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x