رمان مروا پارت ۲۳

4.6
(23)

 

 

 

مادرش کنار در سر خورد، هَویرات سریع کنارش نشست.

هیرا هم وارد اتاق شد.

هَویرات عصبی گفت :

 

-پاشو یه لیوان آب و یه لیوان آب قند بیار.

هیرا رفت، هَویرات چند بار به گونه‌ی مادرش زد و صداش کرد.

هیرا که اومد هَویرات لیوان آب رو ازش گرفت، انگشت هاش رو توی آب فرو کرد و روی صورت مادرش پاشید.

مادرشون که از شوک بیرون اومد هَویرات به زور آب قند رو بهش داد.

مادر هَویرات با گریه گفت :

 

-هَویرات دیگه نمی‌شناسمت. چیکار کردی؟

هویرات دست مادرش رو بوسید و گفت :

 

-من به فدات. بخدا اینجوری که فکر می‌کنی نیست. نامحرم نیست، صیغمه.

مادرش بلند شد و گفت :

 

-برو. هَویرات دست این دختره رو بگیر و برو، فقط خجالت بکش، اینجا جای این کار هاس؟ کِی تا حالا پای یه دختر توی این خونه وا شده ها؟ از روی حاجی خجالت نمی‌کشی از روی من خجالت بکش.

به سرعت بیرون رفت هیرا هم دنبالش رفت.

هویرات کلافه لبه تخت نشست.

آروم گفتم :

 

-نمی‌ریم؟

قاطعانه گفت :

 

-نه.

روی تخت دراز کشید منم روی صندلی نشستم و به هَویرات خیره‌ شدم.

بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت :

 

-بعد از شام میریم خونه.

سری تکون دادم، بیرون رفت.

دستی بین موهام کشیدم و زیر لب گفتم : “شد آش نخورده و دهن سوخته.”

نمی‌دونم چقدر گذشته بود که تقه‌ای به در خورد.

سریع ایستادم و لبم رو گاز گرفتم.

در باز شد و مادر هَویرات با یه سینی وارد شد.

روی تخت نشست و سینی رو کنارش گذاشت.

ناگهانی پرسید :

 

-اسمت چیه؟

با تعجب گفتم :

 

-مُروا.

سرد گفت :

 

-نمی‌دونم چند وقته با هَویرتی، اما بهتره بدونی بی‌کس و کار نیست. خواستم بدونی نمی‌تونی کلاه سرش بزاری.

 

 

 

آهسته گفتم :

 

-ببخشید متوجه منظورتون نمی‌شم.

نفس عمیقی کشید و گفت :

 

-منظورم اینه فکر نکن جوونِ خام و بی‌تجربه‌ای هست و می‌تونی ازش اخاذی کنی.

خواستم چیزی بگم که بلند شد و گفت :

 

-به هر حال وظیفه‌ام بود مهمونِ این خونه گشنه از اینجا نره.

بدون اینکه منتظر جواب باشه از اتاق بیرون رفت.

شالم رو روی شونه‌ام هل دادم و زیر لب آهی کشیدم.

سمت سینی رفتم و روی تخت نشستم.

برنج و فسنجون با یه لیوان نوشابه و کمی سبزی بود.

بخاطر استرسی که داشتم نتونستم زیاد بخورم.

حدودا نیم ساعت بعد هَویرات اومد.

دو دل بودم که بگم مادرش چی گفته یا نگم، در آخر تصمیم گرفتم چیزی نگم، اینجوری بهتر بود.

دستی به صورتم کشیدم و گفتم :

 

-کِی می‌ریم؟

بدون توجه به حرفم گفت :

 

-چرا ناهار و شامت رو کامل نخوردی؟

کنارش نشستم و گفتم :

 

-استرس دارم.

پوکر فیس نگاهم کرد و گفت :

 

-چه ربطی داره؟

با گوشه‌ی شالم بازی کردم.

 

-وقتی استرس بگیرم نمی‌تونم زیاد غذا بخورم.

نیشخندی زد و گفت :

 

-چه غلطا تا تهشو می‌خوری یا مجبور میشم به روش خودم به خوردت بدم.

با لجبازی گفتم :

 

-نمی‌خوام، من همیشه همین قدر می‌خورم.

قاشق رو پر کرد و جلوی لب هام گرفت.

 

-امشب با من یکی به دو نکن، اعصاب ندارم.

دهنم رو باز کردم بگم نمی‌خوام که قاشق رو توی دهنم فرو کرد.

قاشق رو توی بشقاب گذاشت و گفت :

 

-بقیه‌اش رو خودت بخور. نمی‌خوام و نمی‌خورم نداریم.

روی تخت دراز کشید و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت.

 

-سینی رو اومدن ببرن پشت سرش در رو هم قفل کن و بیا بخواب‌.

با تعجب گفتم :

 

-مگه نمی‌ریم؟

کمی جا به جا شد و گفت :

 

-جلوی این همه آدمِ بیدار چطوری می‌خوای رد بشی؟

کمی دیگه از برنج و فسنجون خوردم، همون دختر صبحی اومد سینی و ظرف ناهار رو برد.

 

 

طبق خواسته هَویرات در رو قفل کردم و بعد از بیرون آوردن مانتو و شالم کنارش دراز کشیدم.

 

~*~*~*~*~*~*~

 

تعطیلات نوروز به سرعت گذشت و امروز 13فروردینِ.

هَویرات زیاد خونه نبود.

کلافه با مانتوی دستم دنبالش راه می‌رفتم.

 

-امروز قرار بود بریم بیرون یادت رفته؟ مثلا 13بدره.

هَویرات ساعتش رو دست کرد و گفت :

 

-مُروا نمی‌تونم ببرمت بیرون. کلی کار دارم تا فردا باید کار هامو تموم کرده باشم.

عصبی گفتم :

 

-اما تو بهم قول دادی.

عصبی غرید.

 

-ببین من اگه هم ببرمت بیرون باید تنها باشی، من کار دارم باید جایی برم.

ناراحت شدم و گفتم :

 

-اما من برای امروز کلی چیزی درست کردم که بریم بخوریم.

سرد گفت :

 

-توی خونه بخور.

با بغض گفتم :

 

-حداقل میشه به دوستت زنگ بزنی منم ببرن کوه؟

دستی بین موهاش کشید و خونسرد گفت :

 

-همینم مونده بفرستمت بین یه مشت گرگ. در ضمن اونا صبح زود رفتن.

نالیدم :

 

-دروغ نگو، خودم شنیدم دوستت گفت دوستای زنش هم هستن و دخترن. تو یه زنگ بزن خب، حداقل اگه رفتن منو برسون.

برگشت و خشمگین نگاهم کرد.

 

-احمق جان دوستای زنش دوست پسر هاشونم میارن.

عصبی شدم و مانتوم رو پرت کردم روی زمین و گفتم :

 

-تو حتی زحمت نمی‌کشی خراب کاری خودت رو هم جمع کنی.

سمت اتاق رفتم و در رو بهم کوبیدم.

چند دقیقه بعد صدای صحبت کردنش اومد.

 

-سلام شایان خوبی؟ شهریار نیست؟

 

-……

 

-کجایین؟

 

-…..

 

-نه بابا، فقط شایان به شهریار بگو تا یک ساعت دیگه پایین کوه باشه من نزدیک که شدم بهش پیام میدم بیاد.

بلافاصله صداش رو بلند کرد و گفت :

 

-10 دقیقه فقط وقت داری آماده بشی. لباس گرم بپوش.

خوشحال شدم از اینکه قبول کرد برم.

به سرعت آماده شدم و بیرون رفتم.

وسایلم رو برداشتم و همراهش از خونه خارج شدم.

تو کل مسیر بهم می‌گفت چیا بگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x