رمان مروا پارت ۲۷

4
(24)

 

 

 

هیرا جدی شد و گفت :

 

-چرا؟ چیکار کرده مگه؟

سیاوش آروم گفت :

 

-کاری نکرده یکی مُرده نامردا گردن هَویرات انداختن.

هیرا با نگرانی پرسید :

 

-کیا گردن دادشم انداختن؟

سیاوش عصبی غرید :

 

-سوال الان نکن وقت نیست.

با مکث گفت :

 

-هَویرات بره زندان پروانه کارش رو باطل می‌کنن، نتونستم به حاج یونس بگم برو تو بگو بیاد پارتی بازی کنه زندان نیوفته.

هیرا کمی توی اتاق قدم زد و بالاخره بیرون رفت.

صدای داد حاج یونس ضعیف به گوشش می‌خورد.

یهو در باز شد، حاج یونس و پشت بندش هیرا وارد شد.

 

-هیرا چی میگه؟

سیاوش ترسیده بود.

 

-راست میگه، ما داریم مدرک جور می‌کنیم که ثابت کنیم بی‌گناهه اما اگه بره زندان پروانه کارش باطل میشه و …‌

حاجی پرید وسط حرفش و گفت :

 

-می‌دونم، صبر کن آماده بشم بریم.

سیاوش سری تکون داد، حاجی که رفت هیرا گفت :

 

-با اجازتون منم میام می‌خوام لباس عوض کنم.

سیاوش گیج نگاهش کرد.

 

-ها؟ آهان گرفتم.

بیرون رفت که هیرا با تکون دادن سرش، لباس هاش رو عوض کرد.

نیم ساعت بعد هر سه از خونه خارج شدن.

سیاوش گفت :

 

-با ماشین من بریم؟

حاج یونس گفت :

 

-نه یه وقت بعدش کار داری باید زود بری، تو جلو برو من و هیرا هم پشت سرت میایم.

سیاوش لبخندی زد و گفت :

 

-چشم.

سیاوش سوار ماشین خودش و هیرا و حاج یونس هم تو یه ماشین نشستن و حرکت کردن.

 

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

بالاخره هَویرات با پارتی بازی پدرش تا معلوم شدن حقایق بازداشت شد.

قرار شد موقت بازداشت بشه تا مشخص شدن حقایق.

هَویرات فکر می‌کرد سیاوش و وکیل کاری کردن اصلا فکر نمی‌کرد پدرش همچین کاری رو کرده.

هَویرات نمی‌دونست پدرش برای این کار شرط گذاشته و قراره به زودی شرطش رو بگه.

 

 

مُروا دل‌نگران هَویرات بود. با بی‌میلی بلند شد و صبحونه‌ای خورد و راهی دانشگاه شد.

یه کلاس داشت و هیچ شماره‌ای از وکیل هَویرات یا هیرا نداشت، فقط باید صبر می‌کرد.

انقدر سر کلاس فکرش درگیر بود که استاد روی میزِ مُروا کوبید و گفت :

 

-بفرمایید بیرون اونجا عمیق فکر کنید.

مُروا گفت :

 

-ببخشید استاد این دفعه گوش میدم.

استادش عصبی گفت :

 

-بارِ سومه دارید می‌گید دفعه آخره، لطفا بیرون برید.

مُروا با حرص وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد، با آژانس به خونه برگشت. خونه غرق در سکوت بود و این نشون می‌داد هنوز هَویرات نیومده. ناهاری درست کرد که تلفن خونه زنگ خورد، فکر می‌کرد با هَویرات کار دارن و طبق معمول روی پیغام گیر رفت.

اما با شنیدن صدای هَویرات شوکه شد.

 

-الو مُروا نمیدونم خونه‌ای یا نه، من به مشکل خوردم به هیرا گفتم بیاد اونجا خرید های خونه رو انجام بده.

مُروا سریع پرید روی تلفن و تماس رو برقرار کرد.

 

-الو هَویرات کجایی؟

هَویرات از بودن مُروا آروم گرفت.

 

-فعلا بازداشگاه، خوبی؟

مُروا با خوشحالی روی کاناپه نشست و گفت :

 

-من خوبم همه چی خوبه نگران نباش، اذیتت که نمی‌کنن؟

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-وای انقدر اینجا خوبه، آخه کسی مثل تو نیست که رو مخم بره.

مُروا حرصی شد و گفت :

 

-من کِی رو مخت رفتم؟

هَویرات صداش جدی شد و گفت :

 

-کِی رو مخ من نرفتی؟

با مکث ادامه داد:

 

-هیرا میاد یه لیست آماده کن، وسایلی که می‌خوای رو برات بخره.

مُروا متفکرانه گفت :

 

-همه چی که داریم.

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-آیکیو یخچال رو نگاه کنی می‌بینی خالیه.

مُروا چیزی نگفت، هَویرات آروم گفت :

 

-خداحافظ.

تا مُروا اومد خداحافظی کنه بوق اِشغال پیچید.

مُروا با حرص تلفن رو سرجاش گذاشت و زیر لب غرید.

 

-پسره‌ی خودخواه مغرور.

 

#پارت_هشتاد_و_چهارم

 

#دلبان_هوتک

 

توی خونه می‌چرخید و یه لیست از چیز هایی که می‌خواست رو می‌نوشت.

تقریبا دو ساعتی گذشته بود که هیرا رسید.

هیرا پشت در نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد.

مُروا در رو باز کرد.

 

-سلام.

هیرا با سری افتاده آروم گفت :

 

-سلام من رو هَویرات فرستـ….

مروا پرید تو حرفش و گفت :

 

-بله می‌دونم زنگ زد بهم گفت میاید.

لیست رو جلوی هیرا گرفت و گفت :

 

-بفرمایید، ببخشید اگه زیاده.

هیرا لیست رو گرفت و سرد گفت :

 

-برای داداشم این کار رو می‌کنم.

مُروا نمی‌دونست بخاطر توهینش ناراحت بشه یا بخاطر این حرفش هَویرات رو برای داشتن همچین برادری تحسین کنه.

هیرا همون موقع رفته بود اما مُروا کنار در ایستاده بود و توی فکر بود.

با شنیدن صدای همسایه به خودش اومد و قبل از اینکه همسایه اون رو ببینه وارد خونه شد و در رو بست.

موبایل مُروا زنگ خورد.

فکر می‌کرد سمیرا هست اما با دیدن اسم هیلدا لبخندی زد و آیکون سبز رو کشید.

 

-سلام عزیزم.

صدای هیلدا کلافه به نظر می‌رسید.

 

-سلام مُروا جان خوبی؟

مروا دستی بین موهاش کشید و گفت :

 

-خوبم تو خوبی گلم؟

هیلدا با آرامش جواب داد.

 

-آره منم خوبم، مُروا خونه‌ای؟ نی نی ها می‌خوان خاله مُروا رو ببینن.

مُروا که عکس دختر 1 ساله و پسر 3 ساله‌ی هیلدا و شهریار رو دیده بود با ذوق خندید و گفت :

 

-آره خونه‌ام میای؟

جیغ هیلدا و صدای بلند پشت بندش فهموند که بچه ها باز خراب کاری کردن.

 

-آرش دست به اونا نزن.

رو به مروا گفت :

 

-آره میام خونه مامانم اینا اذیت می‌کنن مامانم دادش در اومده. تا یک ساعت دیگه پیشتم عزیزم، فقط آدرست رو برام بفرس.

مُروا لبخندش عمیق شد و گفت :

 

-باشه عزیزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x