سولماز بازوی هَویرات رو گرفت و گفت :
-اگه برم اتاقم که همین الان میری.
هَویرات بیحوصله سولماز رو بلند کرد و سمت اتاق کشیدش.
به تاج تخت تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
سولماز کنار هَویرات دراز کشید و گفت :
-کِی آزاد شدی؟!
هَویرات با لحنی آروم گفت :
-امروز صبح، با وسیقه آزاد شدم.
سولماز چیزی نگفت و به سرعت خوابش برد.
هَویرات بدون سر و صدا از خونهی سولماز بیرون رفت.
سنگِ جلوی پاش رو به سمت جلو پرتاب کرد.
زیر لب غر زد که چرا ماشینِ هیرا رو برنداشته.
آژانسی گرفت و آدرس خونهی خودش رو گفت.
کلید توی در انداخت و وارد خونه شد.
از تاریکی بیش از حدش تعجب کرد.
ساعت موبایلش رو چک کرد.
هنوز 9 شب بود.
برق رو روشن کرد و سمت اتاق خواب رفت.
برای جلوگیری از هر اتفاق ناگوار مُروا رو صدا زد.
-مُروا.
مُروا که فکر میکرد دزد اومده، از حموم خارج شد و قدم های بیجونی سمت در برداشت.
با دیدن هَویرات جون گرفت.
-الان آزاد شدی؟
هَویرات دکمه های لباسش رو باز کرد و گفت :
-نه. صبح آزاد شدم.
مُروا باز هم مثل قبل بیاراده توضیح داد.
-خواب بودم یعنی از بعد از ظهری خوابم برد برای همین چراغ ها خاموش بود، کلید تو در کردی ترسیدم فکر کردم دزد اومده.
هَویرات لباسش رو بیرون آورد و روی کاناپه انداخت.
-چیزی داریم برای خوردن؟
مُروا لبخندی زد و گفت :
-چی میخوری برات درست کنم؟
هَویرات به مُروا اشاره کرد که دنبال بره، سمت آشپزخونه رفت و گفت :
-فرقی نداره توی ده دقیقه چی آماده میشه؟
مُروا رو به روش ایستاد و با کمی فکر گفت :
-نودل، میخوری؟
هَویرات چهرهاش توی هم رفت و گفت :َ
-از نودل متنفرم.
مُروا توی فکر رفت.
هَویرات آروم گفت :
-کار تو نیست خانوم عقل کل.
عقل کل رو با لودگی گفت.
مُروا سمت هَویرات رفت و گفت :
-پس کار کیه؟
هَویرات بیتوجه به حرف های مُروا گفت :
-تخم مرغ بیار.
مُروا با تعجب خندید و گفت :
-خودت میخوای درست کنی؟
هَویرات چشم غرهای به مُروا رفت و گفت :
-نکنه میخوای منتظر تو باشم؟
مُروا شونهای بالا انداخت و توی دلش زمزمه کرد “فکر کنم زندان بهت ساخته.”
4تا تخم مرغ بیرون آورد و به دست هَویرات داد.
مُروا با دیدن روغن توی ماهیتابه با تعجب گفت :
-چی میخوای درست کنی؟ پیاز داغ آش؟ این همه روغن تیخواد آخه تخم مرغ؟
هَویرات عصبی غرید.
-ببخشید که من آشپز اینجا نیستم.
مُروا سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت :
-برو بشین خودم درست میکنم.
هَویرات بیچون و چرا روی صندلی نشست.
بعد از درست کردن املت، ماهیتابه رو روی میز گذاشت.
وسط شام خوردن هَویرات کلافه شد و لقمهاش رو توی ماهیتابه پرت کرد.
-چته مُروا؟ به چی نگاه میکنی؟ یه جوری نگاه میکنی انگار من 10 ساله زندان رفتم و جرمم سنگینه.
مُروا از حرف های هَویرات دلگیر شد اما سکوت رو ترجیح داد.
هَویرات عصبی شد و خواست بلند بشه که مُروا سریع گفت :
-ببخشید، بشین شامتو بخور.
هَویرات باز روی صندلیش نشست.
-چی ها هیرا خرید؟ اگه چیزی میخوای بگو برات بخرم.
مُروا لقمهای به سمت هَویرات گرفت.
-هر چیزی که نداشتیم. تو گفتی بگو بهش منم گفتم… راستی هیلدا اینجا اومد.
هَویرات ابرو بالا انداخت و گفت :
-با شهریار؟
مُروا با ذوق گفت :
-نه با پسرش اومده بود، خیلی شیطون بود.
موبایل مُروا زنگ خورد.
مُروا خواست بلند بشه که هَویرات گفت :
-لازم نکرده جواب بدی بشین.
مُروا نشست، اما موبایلش همچنان زنگ میخورد.
مُروا بعد از اینکه میز رو جمع کرد سمت موبایلش رفت.
با سمیرا تماس گرفت.
-الو
مُروا خیرهی هَویرات بود.
-الو سلام، جانم سمیرا کارم داشتی؟
-آره عزیزم خواهرت زنگ زد گفتم دستت بنده، بهشون زنگ بزن.
مُروا ذوق زده گفت :
-آدنا؟
صدای خمیازهی سمیرا اومد.
-مگه تو چند تا خواهر داری؟!
مُروا آروم گفت :
-باشه خودم بهش زنگ میزنم مرسی، شبت بخیر.
بعد از خداحافظی شمارهی خونهشون رو گرفت.
-الو.
مُروا خوشحال شد و گفت :
-سلام آدنا خوبی؟
آدنا هم از اینکه صدای خواهرش رو میشنید خوشحال شد و گفت :
-من عالیم تو چطوری؟
هَویرات به مُروا اشاره کرد کنارش بشینه.
-منم خربم خواهری، چه خبر؟
مُروا سمت هَویرات رفت و کنارش نشست.
-هیچی سلامتی، دلم برات تنگ شده نمیای ببینمت؟
مُروا نگاهی به صفحه موبایل هَویرات کرد و گفت :
-من که اومدم آدنا جان تو نبودی، خیلی هم ازت دلخورم آدم همون دعوت میکنه بعد خودش میزاره میره؟
آدنا شرمگین گفت :
-ببخشید عزیزم برای علی کار پیش اومد مجبور شدیم برگردیم.
مُروا تمرکزش رو بخاطر هَویرات از دست داده بود.
هَویرات موهای مُروا رو یه طرف ریخت و مشغول نوازش موهای مُروا بود
-من….من بعد بهت زنگ میزنم خداحافظ.
قبل از اینکه آدنا چیزی بگه تماس رو قطع کرد.
هَویرات موذیانه لبخندی زد و گفت :
-سریال مورد علاقهات شروع شده.
مُروا خواست بلند بشه اما هَویرات شونهاش رو گرفت و فشرد.
در ظاهر هر دو مشغول دیدن سریال بودن اما هیچکدومشون حواسشون به سریال نبود.
عالیه💞