رمان مروا پارت ۳۳

4.4
(26)

 

 

 

 

سولماز بازوی هَویرات رو گرفت و گفت :

 

-اگه برم اتاقم که همین الان می‌ری.

هَویرات بی‌حوصله سولماز رو بلند کرد و سمت اتاق کشیدش.

به تاج تخت تکیه داد و سیگاری روشن کرد.

سولماز کنار هَویرات دراز کشید و گفت :

 

-کِی آزاد شدی؟!

هَویرات با لحنی آروم گفت :

 

-امروز صبح، با وسیقه آزاد شدم.

سولماز چیزی نگفت و به سرعت خوابش برد.

هَویرات بدون سر و صدا از خونه‌ی سولماز بیرون رفت.

سنگِ جلوی پاش رو به سمت جلو پرتاب کرد.

زیر لب غر زد که چرا ماشینِ هیرا رو برنداشته.

آژانسی گرفت و آدرس خونه‌ی خودش رو گفت.

کلید توی در انداخت و وارد خونه شد.

از تاریکی بیش از حدش تعجب کرد.

ساعت موبایلش رو چک کرد.

هنوز 9 شب بود.

برق رو روشن کرد و سمت اتاق خواب رفت.

برای جلوگیری از هر اتفاق ناگوار مُروا رو صدا زد.

 

-مُروا.

مُروا که فکر می‌کرد دزد اومده، از حموم خارج شد و قدم های بی‌جونی سمت در برداشت.

با دیدن هَویرات جون گرفت.

 

-الان آزاد شدی؟

هَویرات دکمه های لباسش رو باز کرد و گفت :

 

-نه. صبح آزاد شدم.

مُروا باز هم مثل قبل بی‌اراده توضیح داد.

 

-خواب بودم یعنی از بعد از ظهری خوابم برد برای همین چراغ ها خاموش بود، کلید تو در کردی ترسیدم فکر کردم دزد اومده.

هَویرات لباسش رو بیرون آورد و روی کاناپه انداخت.

 

-چیزی داریم برای خوردن؟

مُروا لبخندی زد و گفت :

 

-چی می‌خوری برات درست کنم؟

هَویرات به مُروا اشاره کرد که دنبال بره، سمت آشپزخونه رفت و گفت :

 

-فرقی نداره توی ده دقیقه چی آماده میشه؟

مُروا رو به روش ایستاد و با کمی فکر گفت :

 

-نودل، می‌خوری؟

 

 

هَویرات چهره‌اش توی هم رفت و گفت :َ

 

-از نودل متنفرم.

مُروا توی فکر رفت.

هَویرات آروم گفت :

 

-کار تو نیست خانوم عقل کل.

عقل کل رو با لودگی گفت.

مُروا سمت هَویرات رفت و گفت :

 

-پس کار کیه؟

هَویرات بی‌توجه به حرف های مُروا گفت :

 

-تخم مرغ بیار.

مُروا با تعجب خندید و گفت :

 

-خودت می‌خوای درست کنی؟

هَویرات چشم غره‌ای به مُروا رفت و گفت :

 

-نکنه می‌خوای منتظر تو باشم؟

مُروا شونه‌ای بالا انداخت و توی دلش زمزمه کرد “فکر کنم زندان بهت ساخته.”

4تا تخم مرغ بیرون آورد و به دست هَویرات داد.

مُروا با دیدن روغن توی ماهیتابه با تعجب گفت :

 

-چی می‌خوای درست کنی؟ پیاز داغ آش؟ این همه روغن تی‌خواد آخه تخم مرغ؟

هَویرات عصبی غرید.

 

-ببخشید که من آشپز اینجا نیستم.

مُروا سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت :

 

-برو بشین خودم درست می‌کنم.

هَویرات بی‌چون و چرا روی صندلی نشست.

بعد از درست کردن املت، ماهیتابه رو روی میز گذاشت.

وسط شام خوردن هَویرات کلافه شد و لقمه‌اش رو توی ماهیتابه پرت کرد.

 

-چته مُروا؟ به چی نگاه می‌کنی؟ یه جوری نگاه می‌کنی انگار من 10 ساله زندان رفتم و جرمم سنگینه.

مُروا از حرف های هَویرات دلگیر شد اما سکوت رو ترجیح داد.

هَویرات عصبی شد و خواست بلند بشه که مُروا سریع گفت :

 

-ببخشید، بشین شامتو بخور.

هَویرات باز روی صندلیش نشست.

 

-چی ها هیرا خرید؟ اگه چیزی می‌خوای بگو برات بخرم.

مُروا لقمه‌ای به سمت هَویرات گرفت.

 

-هر چیزی که نداشتیم. تو گفتی بگو بهش منم گفتم… راستی هیلدا اینجا اومد.

هَویرات ابرو بالا انداخت و گفت :

 

-با شهریار؟

مُروا با ذوق گفت :

 

-نه با پسرش اومده بود، خیلی شیطون بود.

 

 

موبایل مُروا زنگ خورد.

مُروا خواست بلند بشه که هَویرات گفت :

 

-لازم نکرده جواب بدی بشین.

مُروا نشست، اما موبایلش هم‌چنان زنگ می‌خورد.

مُروا بعد از اینکه میز رو جمع کرد سمت موبایلش رفت.

با سمیرا تماس گرفت.

 

-الو

مُروا خیره‌ی هَویرات بود.

 

-الو سلام، جانم سمیرا کارم داشتی؟

 

-آره عزیزم خواهرت زنگ زد گفتم دستت بنده، بهشون زنگ بزن.

مُروا ذوق زده گفت :

 

-آدنا؟

صدای خمیازه‌ی سمیرا اومد.

 

-مگه تو چند تا خواهر داری؟!

مُروا آروم گفت :

 

-باشه خودم بهش زنگ می‌زنم مرسی، شبت بخیر.

بعد از خداحافظی شماره‌ی خونه‌شون رو گرفت.

 

-الو.

مُروا خوشحال شد و گفت :

 

-سلام آدنا خوبی؟

آدنا هم از اینکه صدای خواهرش رو می‌شنید خوشحال شد و گفت :

 

-من عالیم تو چطوری؟

هَویرات به مُروا اشاره کرد کنارش بشینه.

 

-منم خربم خواهری، چه خبر؟

مُروا سمت هَویرات رفت و کنارش نشست.

 

-هیچی سلامتی، دلم برات تنگ شده نمیای ببینمت؟

مُروا نگاهی به صفحه موبایل هَویرات کرد و گفت :

 

-من که اومدم آدنا جان تو نبودی، خیلی هم ازت دلخورم آدم همون دعوت می‌کنه بعد خودش می‌زاره میره؟

آدنا شرمگین گفت :

 

-ببخشید عزیزم برای علی کار پیش اومد مجبور شدیم برگردیم.

مُروا تمرکزش رو بخاطر هَویرات از دست داده بود.

هَویرات موهای مُروا رو یه طرف ریخت و مشغول نوازش موهای مُروا بود‌

 

-من….من بعد بهت زنگ می‌زنم خداحافظ.

قبل از اینکه آدنا چیزی بگه تماس رو قطع کرد.

هَویرات موذیانه لبخندی زد و گفت :

 

-سریال مورد علاقه‌ات شروع شده.

مُروا خواست بلند بشه اما هَویرات شونه‌اش رو گرفت و فشرد.

در ظاهر هر دو مشغول دیدن سریال بودن اما هیچ‌کدومشون حواسشون به سریال نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
1 سال قبل

عالیه💞

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x