رمان مروا پارت ۳۰

4.3
(19)

 

 

کمی مکث و جمله‌اش رو اصلاح کرد.

 

-نمی‌دونم اگه صلاح می‌دونید تمدید کنید.

حاج یونس سری تکون داد و چیزی نگفت.

وارد خونه شدن آیدا با تاپ و شلوارکی جلوی تلویزیون بود.

حاجی با دیدنش استغفرالله‌ی گفت و نگاه ازش گرفت.

هَویرات آروم گفت :

 

-حاجی دختر خوبی انتخاب نکردی.

حاجی چشم غره‌ای به هَویرات رفت و در رو محکم بست که آیدا متوجه اومدنشون شد و هندزفری توی گوشش رو بیرون آورد و با چهره‌ی خندون سلامی کرد و رو به هَویرات چشمکی زد.

حاجی وارد خونه شد و سمت اتاقش رفت.

هیرا داشت کفشش رو بیرون می‌آورد هَویرات توی گوشش گفت :

 

-برای تو هم دارم، صبر کن. چرا نگفتی خونه کار مهمی دارم؟

هیرا تک خنده‌ای کرد و گفت :

 

-نمیشه جلو بابا دروغ بگم می‌فهمه.

هَویرات اداش رو در آورد و کفشش رو بیرون آورد.

آیدا بدون توجه به هیرا سمت هَویرات رفت و دستش رو با شوق دور گردن هَویرات حلقه کرد و گفت :

 

-عشقم نمی‌دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

هَویرات با خونسردی گره دست آیدا رو باز کرد و گفت :

 

-به حموم و یه خواب راحت به شدت نیاز دارم، امیدوارم درک کنی و دور و برم نپلکی.

لب های آیدا آویزون شد.

هَویرات سمت اتاقش رفت.

همین که خواست در رو باز کنه صدای مادرش اومد.

 

-دورت بگردم یکی یه دونه.

هَویرات لبخندی زد و دو قدم به سمت پروین برداشت و اون رو در آغوش گرفت.

 

-الهی من دورتون بگردم. خوبی؟

پروین گونه هَویرات رو بوسید و گفت :

 

-دل‌نگرانت بودم. چیزی خوردی؟

هَویرات پروین رو از خودش جدا کرد و گفت :

 

-نه نخوردم اول برم حموم بعد میام.

پروین نگران شد و گفت :

 

-با شکم خالی بری حموم که ضعف می‌کنی، بیا حداقل چایی نبات بخور بعد برو.

 

 

هَویرات به اصرار مادرش سمت آشپز خونه رفت و چایی نباتی خورد.

 

-عمو نیست؟

پروین رو به روش نشست و گفت :

 

-نه قربونت برم، یه سر شرکت حاجی رفته.

هَویرات پوزخندی زد.

پروین غمگین شد و گفت :

 

-ناهار میری خونه‌ی خودت؟

هَویرات شونه‌ای بالا انداخت و گفت :

 

-فعلا که خودمم نمی‌دونم چی به چیه حاجی گفته اینجا باشم.

پروین خوشحال شد و گفت :

 

-پس برات غذای مورد علاقه‌ات رو درست می‌کنم.

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-میشه عاشقت این مهربونی هات نشد؟

پروین خندید.

هَویرات بعد از خوردن چایی نباتش سمت اتاقش رفت و وارد حموم شد.

موبایلش هنوز پیش حاج یونس بود.

بی‌خیال موبایلش شد و بعد از شستن خودش بیرون اومد.

شلواری پوشید و با بالا تنه لخت روی تخت دراز کشید.

طولی نکشید که خوابش برد.

با حس دست کسی توی موهاش لای چشم هاشو باز کرد که با چهره آیدا توی فاصله کمی مواجه شد.

آیدا خندید و گونه هَویرات رو بوسید.

 

-خوب خوابیدی عشقم؟

هَویرات چشم هاش رو بست و گفت :

 

-آیدا پاشو برو بیرون، حرف برام درست نکن.

آیدا از رو نرفت و خودش رو سمت هَویرت کشید.

 

-چه حرفی عزیزم؟ ما به زودی زن و شوهر می‌شیم.

هَویرات که خواب از سرش پریده بود، عصبی بلند شد و غرید.

 

-از این فکر ها نکن هر کی این شر و ور ها رو بهت گفته بی‌خود کرده.

هَویرات لباسی پوشید و بعد از شستن صورتش از اتاق خارج شد.

هیرا با دیدنش خندید و گفت :

 

-بیا اینجا داداش.

هَویرات کنارش نشست و هیرا آروم گفت :

 

-آیدا رو زن عمو پر میکنه که توی اتاقت بیاد.

هَویرات چشم هاش می‌سوخت.

 

-عجب غلطی کردم اومدم نذاشت بخوابم، الان سر درد هم می‌گیرم.

هیرا کمی دلش برای برادر بزرگترش سوخت.

 

 

بحث رو عوض کرد و گفت :

 

-مامان دید خوابی صدات نکرد صبحونه بخوری گفت اگه بیدار شدی گرسنه بودی بگم کیک بخوری تا ناهار آماده بشه.

هَویرات سری تکون داد که یاسر وارد پذیرایی شد.

 

-به به ببین کی اینجاست. خوبی؟

هَویرات بلند شد و یاسر رو بغل کرد.

 

-ممنون شما خوبید عمو جان؟

یاسر گفت :

 

-منم خوبم، کم پیدایی پدرت گفت کار برات پیش اومده سفر بودی.

هیرا یاد فیلم دزد و پلیس افتاد اونجایی که زندان بودن و می‌گفتن بندر بودیم.

هیدا بلند خندید و گفت :

 

-عمو هَویرات تازه از بندر اومده.

بندر رو محکم ادا کرد.

هَویرات لبخندی زد و با چشم هاش برای هیرا خط و نشون کشید.

یاسر روی کاناپه‌ی رو به رو نشست و گفت :

 

-کار و بارت چطوره؟ قصد مهاجرت نداری؟

هَویرات نشست و گفت :

 

-شکر خدا خوبه، مهاجرت به خارج؟

یاسر سری تکون داد.

 

-نه عمو اینجا بهتره.

یاسر گفت :

 

-حیفه اینجا بمونی، تازه اونجا در آمدش هم بیشتر از اینجا هست.

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-من کل زندگیم اینجاست، خانواده‌ام، دوستام، کسی که مهاجرت میکنه حتما دوستی، خانواده‌ای چیزی داره که میره. در آمدم خوبه تازه من ترجیح میدم توی ایران بمونم.

یاسر چیزی نگفت، آیدا حاضر و آماده پایین اومد و خداحافظی کرد.

یاسر با اخم گفت :

 

-کجا؟

آیدا هم اخمی کرد و گفت :

 

-وا یعنی چی کجا؟ دنبال مامان میرم.

یاسر گفت :

 

-با هَویرات برو.

هَویرات چشم هاش اندازه گردو شد.

آیدا پوزخندی زد و گفت :

 

-حرف براش درست میشه.

داشت طعنه می‌زد.

یاسر گفت :

 

-این چه حرفیه، بمون با هم برید شاید خرید هم داشته باشید.

هَویرات توی منگنه قرار گرفت و مجبور شد بلند بشه.

بعد از اینکه آماده شد بیرون رفت.

آیدا مانتوی کوتاهی با شلوار اسلش پوشیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x