رمان تاریکی شهرت پارت اخر2 سال پیشبدون دیدگاه مامان، بابا و حتی اردوان از همان داخل فرودگاه زیر گریه زده بودند… بابا هر چند دقیقه یک بار خدا را شکر میکرد که اتفاقی برایم نیفتاده است و…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۹2 سال پیش۴ دیدگاه سرم شتاب زده میچرخد و نگاهم که به چشمانش میافتد مردد میگویم. _ بله… بفرمایید! در را پشت سر خود میبندد و بدون روشن کردن چراغ جلو میآید.…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه بالا رفتن ضربان قلبم را احساس میکنم و با نفسی تند شده مینالم. _ میخوام بغلش کنم… یزدان روی سرم دست میکشد و با صدایی که بغض را فریاد…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۷2 سال پیشبدون دیدگاه ظرف آلوچه را به سینهام میچسبانم و خسته از لجبازی با او پس بدون اینکه برایش گارد بگیرم لب میزنم. _ هیچی میل ندارم به جز همین! میشه نمک…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه دستی که روی شانهام قرار میگیرد باعث میشود سریع عقب بپرم و چشم باز کنم. با سر و وضعی آشفته و البته خمار و خوابآلود خیره به صورتم خودش…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه مکثم کوتاه است و فقط برای چند لحظه. _ فکر نمیکردم یک روز این رو بگم ولی… اگه بر میگشتم به عقب… هیچ وقت بهت اعتماد نمیکردم؛ هیچ وقت…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه _ فردا هم میخوام یه غذای جدید براتون درست کنم. دارم یه پا سر آشپز میشم. هر چقدر من افتضاح است آشپزیام او استعداد زیادی در این کار دارد!…
رمان تاریکی شهرت پارت ۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه نه مهری در جانم مانده؛ نه حس و حال خندههای مداوم را همراه خود دارم و نه صبر را میشناسم دیگر! _ ما همه بازیگریم ارمغان! خیلی خوب یاد…
تاریکی شهرت پارت ۶۲2 سال پیشبدون دیدگاهتاریکی شهرت: _ شارژ تموم کرد و خاموش شد. ساکت میشوم. در حلقهی دستانش، پناه گرفته در آغوشش، بیحرکت میمانم که روی موهایم را میبوسد. _ برو لباس بپوش. گیج…
تاریکی شهرت پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه _ مگه میشه خوشحال نباشی؟ دیگه هیچی باقی نمونده از اون شهرت! حتی اگه بخوام هم جایی توی این سینما ندارم دیگه! من بعد از این فقط یه مهرهی…
تاریکی شهرت پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه به محض قدم گذاشتن در آشپزخانه لبخند میزنم. _ به به! چه میز زیبایی. ظرف سالاد را کنار پارچ آب نزدیک به بشقابش میگذارد و نگاهم میکند. حالا دیگر…
تاریکی شهرت پارت ۵۹2 سال پیش۹ دیدگاه مخالفت دیگر معنایی ندارد… در واقع حق با سیروان است! من و یزدان درد و درمان هم هستیم! بازویم را میگیرد و آهسته راهم میدهد. _ بریم خونه.…
رمان تاریکی شهرت پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه رخ به رخ هم ایستادهایم و او کنترلی روی صدایش ندارد. حتما فراموش کرده صدای بلندش چقدر ترسناک است برایم! _ همون موقعی که من افتادم دنبال اوکی کردن…
رمان تاریکی شهرت پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه سرش را بیش از اندازه روی گردن خم کرده است نمیتوانم صورتش را ببینم. فقط دو قدم تا در ماشین فاصله دارد که سریع پیاده میشوم. پاهایش میخ زمین…
رمان تاریکی شهرت پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه سرش را به سرم تکیه میدهد و قربان صدقه رفتنهایش را از سر میگیرد… در تاریکترین لحظههایمان توانستهایم نور را دوباره پیدا کنیم! خودم را سمتش میکشم……