رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۶

بدون دیدگاه
    مرا داخل کشید که با دیدن فضا دهانم باز ماند. زیباترین معماری که در عمرم دیده بود متعلق به همین فاحشه خانه بود.   شبیه معماری یونانی بود……
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۵

۱ دیدگاه
    انگشت‌هایم را در هم پیچاندم و به شاهو نگاه کردم، نفس هایش منظم بود.   – شاهو زود خوابش می‌بره‌.   – من…خونریزی دارم و پارچه می‌خوام.  …
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۴

۲ دیدگاه
  موهایم را بستم…   موهایی که خسرو بازشان را دوست داشتن و من علارغم ظاهر سفتی داشتم هر روز صبح موهایم را شانه می‌کردم.   یادآوری خسرو اشک به…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۳

۲ دیدگاه
    لعنتی…لعنتی… من در خاک دشمن خسرو بودم و محال بود از این‌جا زنده خارج شوم.   – چرا بود قربان.   – نگفت می‌خواد کجا بره؟   حالا…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۲

۵ دیدگاه
  صدای پوزخندش چیزی نبود که بخواهم بشنوم. سرم را بالا گرفتم و به پشتش نگاه کردم.   – می‌دونی از کجا فرار کردی؟ از پرتغالی ها! اگر بفهمن با…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۱

۳ دیدگاه
    سیاهی… یک سیاهی بی‌پایانی که رد دست‌های خونی‌ام روی دیوارهایش بود.   قدم زنان و خمیده… خسته و با تنی دردناک در سیاهی بودم. بی‌انتها… ترسناک و کمی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۹۰

۳ دیدگاه
      – دیگه چی؟ ها گلی دیگه چی؟ می‌خوای بغلش کنم نظرت چیه…   بلند شد و تا کمر توی صندوقچه رفت. پارچه‌ی زیر تنم را محکم میان…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۹

۳ دیدگاه
    لباسش را چنگ زدم و سرم را به سینه‌اش فشار دادم. پاهایم را از شدت درد نمی‌توانستم تکان دهم.   – هیس..‌الان می‌رسیم.   ایستاد، سرم را از…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۸

۱ دیدگاه
    داشت خزعبل می‌گفت تا حواسم را پرت کند ولی من هوشیار بودم. محال بود زیر خواب این مرد بشوم…   محال بود!   خنجر در دستم می‌لرزید و…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۷

۲ دیدگاه
    چانه‌ام لرزید و قطره اشکی روی گونه‌‌ام ریخت. مرد با نوک انگشتش اشکم را گرفت و سرش را درون گردنم فرو کرد.   بو کشید و با زبانش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۶

۱ دیدگاه
    نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم و با دیدن ظرف مسی روی میز به سمتش رفتم و آن را برداشتم.   ناله‌ی کالی درآمده بود و خون…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۵

۲ دیدگاه
  دیگر چیزی نگفتم، برای هر حرفم جوابی داشت. سرم را پایین گرفتم تا پایین سرم را بشورد و ناگفته نماند؛ خیلی به حمام نیاز داشتم.   هر کاسه آبی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۴

۱ دیدگاه
  نفسی کشیدم که با صدای پایی مشغول باز کردن زنجیر پایم شد و من سعی کردم آرام باشم.   زنیکه‌ی بی‌ذات دوباره آمد. مغرورانه لبخند زد و به نگهبان…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۳

بدون دیدگاه
          این که بشنود انتخاب با اوست خوش‌حالش نمی‌کرد‌! می‌دانست هیچ انتخابی ندارد و این حرف فواد تنها شاید ادبش را برساند.   زبان روی لب‌هایش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۲

۱ دیدگاه
      وزیر آرام نزدیک ملکه شد:   – به نظرتون کار چه کسیه؟ می‌خواید دستور بدم واستون درب…   – هرکاری که از دستتون برمیاد در اسرع وقت…