رمان هیلیر پارت ۱۲۶8 ماه پیش۲ دیدگاه پریدم وسط حرفش و گفتم: – پس خراب نکن! چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: – باشه. سعی کردم به فاجعه ای…
رمان هیلیر پارت ۱۲۵8 ماه پیش۴ دیدگاه لب زدم: – بیخود نیست! مصرانه گفت: – بیخوده. پس میخوای چیکار کنی؟ میخوای باهم دوتا دوست باشیم؟تا کی رویی؟ امشب جلوی خودتو گرفتی،…
رمان هیلیر پارت۱۲۴8 ماه پیش۵ دیدگاه ◄ ناباورنگاهش کردم! خنده هیستریک عصبی ای کردم و گفتم: – چی؟ نفسشو با یه عالمه بخار داد بیرون و گفت: – برو تو سردت…
رمان هیلیر پارت ۱۲۳8 ماه پیش۶ دیدگاه دلیار داغ بود! نمی فهمید داره چی از کی میخواد! من خودمو میشناختم. بهش آسیب می زدم! من همین الان از عذاب وجدان اولین باری که دیدمش و…
رمان هیلیر پارت ۱۲۲8 ماه پیشبدون دیدگاه – دل آ من… من … اماده نیستم! شوکه گفت: – میخوای منو این طوری ول کنی؟ رویین؟ الان میخوای منو با این وضع…
رمان هیلیر پارت ۱۲۱9 ماه پیشبدون دیدگاه خودم کم بدبختی داشتم! یهو دلیار روشو برگردوند سمت دوربین و لبخند زد! حاضر بودم قسم بخورم لبخندش به من بود نه به لنز! لبمو…
رمان هیلیر پارت ۱۲۰9 ماه پیش۱ دیدگاه اگر عادل بهم چشم غره نرفته بود به همه چیز گند می زدم. البته الانم مطمئن نیستم کار درستو کردم یا نه! سرخی گونه دلیار مرددم می کرد.…
رمان هیلیر پارت ۱۱۹9 ماه پیش۱ دیدگاه خسته گفتم: – اذیتم نکن! با دستش موهامو انداخت پشت سرم و جدی گت: – دل آ…! من خودم خیلی خانواده خوبی داشتم؟ ما…
رمان هیلیر پارت ۱۱۸9 ماه پیش۲ دیدگاه دستشو کشید روی گونم و گفت: – دستش بشکنه! سرخ شده! کبود میشه این. غمگین گفتم: – اشکال نداره. تو هستی برام بسه. دیگه…
رمان هیلیر پارت ۱۱۷9 ماه پیش۱ دیدگاه مامان گفت: – میبینی دلیار! این بود قضیه بابات! بعد به خاطر همون زنیکه بابات از اول زندگی من اصلا منو ندید! همون شب عروسی…
رمان هیلیر پارت ۱۱۶9 ماه پیش۱ دیدگاه – خب؟ بابا نالید: – بسه یلدا! بسه! یادم ننداز! مامان با نفرت گفت: – اسمش ندا بود! یه دختر زشت و بدبخت! …
رمان هیلیر پارت ۱۱۵9 ماه پیش۱ دیدگاه با تفریح رو کردم سمت عادل و گفتم: – ام… بذار حدس بزنم! همیشه پای شرافت بزرگ در میان است… درسته؟ بابا بزرگ عزیز تر از جانم بر…
رمان هیلیر پارت ۱۱۴9 ماه پیشبدون دیدگاه مغزم داشت سوت می کشید! پس دلیلش این بود؟ به خاطر همین یاد من افتاده بون؟ اشک به شچمام نیشتر زد! ناباور رو کردم به بابا و…
رمان هیلیر پارت ۱۱۳9 ماه پیش۲ دیدگاه قلبم رفت روی زار. گندش بزنن. چرا حواسم به این چیزا نبود. رو به روی همون مبل دوتا فنجون قهوه نیم خورده بود، توی سینک بشقابای صبحانه…
رمان هیلیر پارت۱۱۲9 ماه پیش۱ دیدگاه دستشو گرفتم و رفتم سمت پله ها و همزمان با جیغ گفتم: – وات؟ این دیگه واقعا حتی برای مامان و بابای منم قفله. برو…