دلیار داغ بود! نمی فهمید داره چی از کی میخواد!
من خودمو میشناختم. بهش آسیب می زدم!
من همین الان از عذاب وجدان اولین باری که دیدمش و اون بلا هایی که سرش آوردم داشتم دیوونه می شدم!
دیگه تحمل اینو نداشتم دلیار خش روش بیوفته.
بلند شدم و از پله ها اومدم پایین.
باید یکم دیگه صبر می کردم! بعدش دلیار می رفت.
با این که تشنه تنش بودم. با این که داشتم جون می دادم تا اون حجم از زیبایی رو داشته باشم! با این که بند بند تنم خواستار یکی شدن با دلیار بود با این که داشتم شکنجه می شدم الان… اما منطقم، عقلم اجازه نمی داد.
من بعد از دلیار دوباره دیوونه می شدم. خودمو میشناختم که قراره چه بلایی سرم بیاد! برای همین هرچی کم تر بهش آسیب می زدم بعدا دردش برای خودم کم تر بود! عقل حکم می کرد ازش دوری کنم.
دلم میخواست مینشستم به حال خودم های های گریه می کردم!
ده سال تموم این شهوت بی صاحابو تماما توی وجودم کشته بودم! ده سال تموم همه احساسات انسانی رو توی خودم خفه کرده بودم و حالا یهویی همش حجوم آورده بود سمتم و هیچ راهی بجز خفه کردنش و درد کشیدم نداشتم!
چه زندگی گهی!
کاش دوباره سر و کله مدیا پیدا می شد!
این بار مثل سگ می زدمش!
جدی می زدمش! به قصد کشت!
تا با لبخند بمیره! درحالی که از درد داره لذت میبره جونش بیاد بالا دختره جنده!
این بار قطعا منم لذت می بردم!
با عشق، با یه جور شهوت حیوونی می کشتمش… به خاطر اشکای معصومانه ای امشب دلیار حتی اجازه نداد از چشمش بچکه!
به خاطر گندی که به زندگی من زد!
به خاطر حال جهنمی الانم! به خاطر عشقی که به دلیار داشتم و حتی نمی تونستم تمام و کمال، برای همین مدت کوتاهی که می دوسنتم مونده، داشته باشمش.
بلوز کیری و لعنتیمو پوشیدم. ساعت هشت شب بود.
باید این گندی که زده بودمو درست می کردم! امشب اگر دلیار همین طور دلخور می موند از من و میخوابید دیوونه می شدم! بعد از این همه زندگی کیری تحملشو نداشتم تنها آدمی که خدا زده پس کله اش و از من خوشش اومده ناراحت بمونه.
***
شام احمقانه ای که با ته مونده های فریزرش درست کرده بودمو ریختم توی بشقاب و بشقابو گذاشتم توی سینی و رفتم سمت پله ها!
چند بار اومده باشم سمت این پله ها خوبه؟
چند بار یاد اون لحظه ها افتاده باشم و آتیش گرفته باشم و تا وسطای این پله های کیری رفته باشم منطقیه؟ توی این دو ساعتی که مثلا شام درست می کردم چهار بار این پله ها رو اومده بودم بالا!
هوففف!
رسیدم پشت در اتاق دلیار! در زدم! کسی باز نکرد. صداشم نشنیدم که دعوتم کنه برم تو.
درو باز کردم و بی اجازه رفتم داخل اما…
کسی نبود! هیچ کس!
صداش زدم:
– دلیار؟
مطلقا هیچ صدایی نبود. ترس برم داشت!
اره می فهمیدم چهه بلاییی سرش آوردم!
اونی که خواستار سکس بود دلیاربود و اونی که پس زده شد هم باز خودش بود. اما..
در حدی ناراحت شده بود که بخواد خودشو گم و گور کنه…؟
نکنه یه وقت…
ترسیدم!
بلند تر صداش زدم:
– دل آ..؟ دل آ…؟
نبود! صدایی نبومد.
در حمام اتاقشو باز کردم. کسی نبود! حتی توی توالت!
رفتم در تراسو باز کردم و با دیدن تصویر رو به روم هم دلم لرزید و هم خیالم راحت شد.
برگشتم توی اتاق و پتوشو برداشتم.
دوباره برگشتم توی تراس و از پشت نزدیک شدم بهش. پتو رو پیچیدم دورش و از پشت بغلش کردم.
– چی میخوای؟
صدای عصبی و سرد خودش بود. کامل به خودم تکیه اش دادم و گفتم:
– با یه لا پیرهن چند وقته این بیرون ایستادی که این قدر تنت سرده؟
با مکث جواب داد:
– به تو ربطی نداره! برو خونت.
آهی کشیدم و سرمو گذاشتم روی سرش و لب زدم:
– دل آ من تا حرف نزنم! تا قانع نشی! تا دوباره تو چشمام اون طوری خاص زل نزنی و مطمئن نشم همون دلیار سابقی هیچ جایی نمیرم! تا این اخما رو از بین ابروهات بر ندارم از خونت نمی رم. تا وقتی دوباره بخندی قرار نیست از شر من راحت شی!
لب زد:
– بس کن رویین!
– بس نمی کنم. نمیرم! از دستم راحت نمیشی! باید بشنوی من چی میگم! باید دلایل منو …
– بذار راحتت کنم! دلیلت اینه که من مدیا نیستم! دلیلش اینه که دور دنیارم بگردی بازم هیشکی برات مدیا نمیشه! اینه دلیلت! همین و همین!
خواهشن یه پارت دیگه
خیلی عاااالیه میشه امروز دوتا پارت باشه
باشه الان میزارم
کم بود قاصدک جونم.😣ولی دستت درد نکنه در عین حال خوب و عالی بود.
یه پارت هم بخاطر بازگشت تو میزارم🙂
مرررررسی.💋
فداتشم