رمان هیلیر پارت ۱۱۸

5
(12)

 

 

 

دستشو کشید روی گونم و گفت:

 

– دستش بشکنه! سرخ شده! کبود میشه این.

 

غمگین گفتم:

 

– اشکال نداره. تو هستی برام بسه. دیگه مامان بابا میخوام چیکار؟ کاراتو بکن باهم بریم! یک ماه وقت داری.

 

دستشو نوازش وار کشید روی گونم و گفت:

 

– حالا بهت خبر میدم که میام یا نه!

 

– عـــــــــــــــــــــــادل! اگه نمیای تا من برم! دیگه تحمل جیغ جیغای مامانتو ندارم!

 

عادل نیشخندی زد و گفت:

 

– من برم دیگه. زنگت می زنم. بابای!

 

براش دست تکون دادم و عادل هم عقب گرد کرد و سریع رفت بیرون. مامان و بابا هنوز داشتن دعوا می کردن. گونه بابا خون می اومد و چشماش سرخ شده بود! یکی مامان می گفت یکی بابا! پوف کلافه ای کشیدم و خواستم برگردم که یهو دستای یکی دورم حلقه شد!

 

 

 

هینی کشیدم!

رویین بود!

با ترس گفتم:

 

– رویین! نرفتن هنوز دیوونه.

هولش دادم سمت آشپزخونه که از پنجره دور بود و از زاویه دید عادل و مامان بابا خارجش کردم. برگشتم سمتش و گفتم:

 

– بر اون ور میبیننت. به اندازه کافی بگایی داشتم.

 

نگران برگشتم سمت در تا ببینم مامان و بابا رفتن که رویین صورتمو گرفت و برگردوند سمت خودش و با اخم اول به چشمام و بعد به گونه ام خیره شد.

دستشو آروم کشید روی گونه ام و اخمش غلیظ تر شد.

همین نوازش کوچیک انگار نوازش انگشتاش بود روی قلبم. روی روح زخمیم. صدای ماشین نشون می داد رفتن. اصلا نرفته باشن. اصلا به جهنم همه چیز!

من یه شیشه بودم با هزار تا ترک! یه تلنگر نیاز داشتم تا پودر بشم و بریزم زمین و سر انگشتای رویین شد برام همون تلنگر.

 

بغض گلومو گرفت و چشمام لبالب پر شد.

با صدای دورگه از بغض گفتم:

 

– رویین!

 

 

 

لب زد:

 

– دستش بشکنه…!

 

بغضم شکست! خوررد شدم بین دستای رویین و رویین با به آغوش کشیدنم، با نوازش موهام نذاشت پخش و پلا بشم…جمعم کرد.

 

حالا همه چیز زندگی منو می دونست. افتضاح خانوادمو. افتضاح خودمو. رفتار بابا و مامان با من، رفتار من باهاشون… اینا چیزایی بود که نمیخواستم رویین بدونه چون خیلی زننده و زشت بود!

من از تهران فرار کردم تا کسی ندونه چه خانواده مزخرفی دارم! چقدر بی در و پیکریم و هیچ نقطه اتصالی بجز خون مارو بهم متصل نمی کنه ولی حالا رویین همه چیزو شنیده بود.

ازش خجالت می کشیدم.

از این که داستان زندگی پدر و مادرمو فهمیده. از این که شنیده من و عادل با مامان و بابا چجوری حرف می زنیم.

 

شاید رویین خودشم خانواده داغونی داشت، اگر خانوادش خوب بودن که این جا نبود! ولی بازم هر چی که بود حداقل تا هجده سالگی توی بهترین و قشنگ ترین شرایط بود. با گریه گفتم:

 

– نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.

 

– داری ازدواج می کنی؟

 

 

وات؟

ازدواج؟ با کی؟

متعجب سرمو از روی قلبش بلند کردم و گفتم:

 

– من؟ با کی؟

 

با اخمای درهم گفت:

 

– اسمشو نشنیدم. با پسذ فریون. همون که شلوارشم نمیتونه بکشه بالا!

 

اها! رودینو داشت می گفت!خانواده من رسما طبقه پایین همو به فحش کشیدن و ریدن تو بنیاد خانواده. بعد رویین این قضیه براش بولد شده بود که من دارم ازدواج می کنم؟ ریلی؟

چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:

 

– اون اگر آخرین بشر مذکر روی کره زمینم باشه من برای ادامه نسل انسان و بقا هم حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم! خیلی سوسول و مامانم ایناست!

 

پرسید:

 

– انگار خیلی مصر بودن حتما باهاش ازدواج کنی.

 

جواب دادم:

 

 

 

– اخه من و اون اگه ازدواج کنیم اونا میتونن با خیال راحت شرکتاشونو باهم ادغام کنن. پول روی پول بذارن و کلی سود کنن. من و اون براشون یه کارت اعتباری اضافه ایم!

 

با اوقات تلخ گفت:

 

– اون ولی تو رو دوست داره.

 

لبخندی وسط اشک زدم و گفتم:

 

– کی منو دوست نداره؟ اصلا میشه منو دوست نداشت؟

 

با دستش سرمو برگردوند روی سینه اش. اجازه داد دوباره صدای قلبش بشه ریتم آرامشم. با هر ضربان قلبش کم کم همه چیز دشات قابل تحمل تر می شد. همه چیز داشت نرمال می شد! انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. رویین پرسید:

 

– الان گریه ات به خاطر چیه؟

 

با چشمای بسته لب زدم:

 

– چیزایی شنیدی که نباید میشنیدی!! الان خجالت زده ام.

 

– اره واقعا! مشمئز شدم. چه خانواده نفرت انگیزی هستین!

 

 

 

مات نگاهش کردم! باور نمی کردم این حرفو رویین زده باشه!

به آنی انگار یه کوه یخ روی سرم آوار شد.

اره خب! دقیقا همونی شد که نباید می شد! دقیقا همون اتفاقی افتاد که ازش می ترسیدم.

رویین گفت مشمئز شده! گفت چه خانواده نفرت انگیزی هستین! منو با اونا جمع بست! میتونست بگه چه خانواده نفرت انگیزی داری تا حداقل فکر کنم منو جدا از اونا میدونه اما…..

توی آغوشش شل شدم و دستام از دورش افتاد. سر بلند کردم و از بین سیل بی امانی که کم کم داشت چشمامو پر می کرد لب زدم:

 

– چی؟

 

چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:

 

– دل آ…! به خودت بیا دیووونه!

 

جدی و با بغض گفتم:

 

– رویین!

 

دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:

 

– الان واقعا خجالت زده ای به خاطر خانوادت؟ الان جدی جدی از این حرفی که من زدم ناراحت شدی؟ واقعا؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

خدایییش از حق نگزریم مرتب و سر وقت میگزاری قاصدک جونم.خیلی هم عالییییی.😊☺🤗😘

Hera
4 ماه قبل

رابطشون خیلی ژزدابه😍🥹

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x