رمان هیلیر پارت ۱۱۷

4.1
(7)

 

 

 

 

مامان گفت:

 

– میبینی دلیار! این بود قضیه بابات! بعد به خاطر همون زنیکه بابات از اول زندگی من اصلا منو ندید! همون شب عروسی حتی توی خونه هم نیومد! تا شیش ماه خونه نیومد اصلا! بعدش که اومد گفت بابام دستور نوه داده! همین! کار خودشو که کرد همون نصف شب ول کرد رفت تا شیش ماه بعد!

 

دلم گرفت.

هم به خاطر سرگذشت ندا، هم سرگذشت مامان!

 

– دلیار من اگه اصرار دارم رو پسر فریدون… باباتو نمیدونم و دلم هم نمیخواد بدونم اما من اصرار دارم چون دوستت داره!

چون من زندگی کردن با یه آمی که بهم علاقه نداشتو چشیدم! زندگی کردن با کسی که ازت متنفره مثل هر روز و هر شب مردنه دلیار!

من اصرار دارم چون میبینم پسر فریدون چقدر دوستت داره! منم مادرم! نمیخوام بچه ام آسیب ببینه! نمیخوام زندگیش مثل خودم تا آخر عمر زهر بشه!

 

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:

 

– من دوستش ندارم مامان! زندگی کردن با کسی که دوستت نداره خیلی آسون تر از زندگی کردن با آدمیه که تو دوستش نداری!راستش همه قضیه این نیست مامان… اصلا من خودم… من خودم یکی رو دوست دارم! نمیتونم بدون اون زندگی کنم! مسئله اینه!

 

 

 

 

مامان شوکه نگاهم کرد!

همین طور عادل!

حتی بابا هم سرشو بلند کرد و با چشمای سرخش بهم خیره شد!

عصبی گفتم:

 

– چیه؟ مگه جنایت کردم؟

 

مامان عصبی شد و گفت:

 

– این همه این جا برات قصه حسین کرد شبستری خوندم؟ دارم میگم عشق یه طرفه به سرانجام نمی رسه! نمونش خود من جلوت ایستادم! کو؟ کو اون خوشبختی مسخره ای که از بچگی فانتزیشو بافته بودم؟

 

ییا شوکه به مامان نگاه کرد!

حتی منم چند لحظه رفتم توش وک!

 

همیشه فکر می کردیم مامان تا مغز استخون از بابا متنفره!

با این حال سریع خودمو جمع و جور کردم و بلند گفتم:

 

– بابا تو ر دوست نداشت برای همین خوشبخت نشدی… من… مامان من قضیه ام فرق می کنه… اونم… اونم منو دوست داره!

 

 

 

مامان گفت:

 

– این مسخره بازیا رو تموم کن! آماده شو و بیا بشین ت ماشین. عادل با بابت میره منم با تو میام. سریع! تا بیست دقیقه دیگه تو ماشین باش!

 

نشستم روی مبلی که پشت سرم بود و گفتم:

 

– تلاش بیخود نکن مامان! ثرار نیست من به ساز تو برقصم. همون طوری که توی کل فرآیند رشد کردن و بزرگ شدنم کوچک ترین دخالتی نداشتی همین الانم لطف کن و توی مسائل احساسی من دخالت نکن. خودم بلدم چطوری زندگی کنم.

 

مامان بلند گفت:

 

– داری میوفتی تو چاه دختـــ…

 

همون لحظه بابا از جا بلند شد و گفت:

 

– بیا بریم عادل! دلیار من نمیدونم چه غلطی میخوای بکنی. فقط خودت جواب فریدونو بده!

 

نیم نگاهی به مامان انداخت و گفت:

 

– میفرستمش بیاد این جا! بریم.

 

 

خب! عالی شد!

حالا قرار بود عمو فریدون بیاد این جا! اگه همه این جارو یاد می گرفتن دیگه چه فایده ای داشت آخه؟

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:

 

– جو بایدنم بیاد این جا من از نظرم بر نمیگردم بابا! بدون عشق ازدواج نمی کنم که تهش بشم مثل شما! شما دوتا بدترین پدر و مادر دنیایید! پای یه دلیار و عادل دیگه رو به این دنیا باز نمی کنم.

 

بابا همون طور که از در می رفت بیرون گفت:

 

– خودت جواب فریدونو بده! من دیگه هیچ کاری با تو و اون داداش بیشعور و مادر بی لیاقتت ندارم !

 

همین که اینو گفت مامان منفجر شد و گفت:

 

– من بی لیاقتم؟ ببین کی داره از لیاقت حرف می زنه! تو خودت نه فقط لیاقت ندا رو نداشتی که حتی لیاقت من و این بچه ها رو هم نداری! تو لیاقت هیچی رو نداری! باید بری بمیری!

 

خسته گفتم:

 

– میشه این قدر قربون صدقه هم دیگه نرید؟ یا حداقل دعواهاتونو ببرید تهران! روز خیلی خوبی داشتم. دارید خرابش می کنید.

 

 

عادل بهم چشم غره ای رفت و نیم نگاهی به اون پالتوی مردونه انداخت و گفت:

 

– بهت زنگ می زنم.

 

چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:

 

– یه جوری نگو انگار من قرار نیست بهت چیزی بگم. اول این دوتا سمو برسون تهران و بعد بهم بزنگ!

 

نگاه کلافه ای به مامان که دنابل بابا راه افتاده بود بیرون خونه و همچنان داشت جیغ جیغ میکرد انداخت و گفت:

 

– نمیدونستم قراره این طوری بشه وگرنه نمی آوردمشون.

 

زدم رو شونش و گفتم:

 

– از این به بعد چیزی خواستی به خودم بگو! از اینا باج نگیر!

 

سر تکون داد و گفت:

 

– عمو فری رو کی بیارم؟ فردا خوبه؟

 

 

 

چشم غره ای رفتم و گفتم:

 

– تا یک ماه سر بدوونش. فعلا من این جا خیلی کار دارم. هیچ مزاحمتی نمیخوام.

 

صدامو آوردم پایین تا به گوش هیچ کس جز عادل نرسه و ادامه دادم:

 

– تا یک ماه دیگه دارم برای همیشه میرم آمریکا. یه جوری اگه تا اون موقع اینا رو بپیچونم خوب میشه چون بعدش دیگه دستشون بهم نمی رسه.

 

دقیق نگاهم کرد و این بار زل زد به فنجونای روی میز و گفت:

 

– به کارت سلام ویژه منو برسون!

 

پقی زدم زیر خنده و گفتم:

 

– چشم

 

خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:

 

– مراقب خودت باش. زیاد هم به حرف اینا اهمیت نده. خیالت راحت باشه من از یه مسیری اوردمشون محاله راهو پیدا کنن دوباره. جات امنه! فقط بهم از خودت هی خبر بده. باشه؟ به خاطر حرفای بابا هم ناراحت نشو! اهمیت نده تخمته اصلا! برای اون سیلی هم دارم براش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

انصافا داداش پایه ای این عادل😍دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم.حرف نداره پارت گزاریت🤗😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x