رمان هیلیر پارت۱۱۲

4.4
(70)

 

 

 

 

دستشو گرفتم و رفتم سمت پله ها و همزمان با جیغ گفتم:

 

– وات؟ این دیگه واقعا حتی برای مامان و بابای منم قفله. برو رویین، برو عزیزم. اتاق من همه چیز داره، اصلا بهت سخت نمیگذره. درو اصلا از تو قفل کن. باشه؟

 

به زور و کشون کشون بردمش از پله ها بالا و هولش دادم توی اتاقم.

کوتاه بوسیدمش و گفتم:

 

– سخت نگیر.

 

و بعد جلوی چشمای شاکیش درو بستم و تکیه دادم به در. با خیال راحت نفس حبس شده امو دادم بیرون و راه افتادم سمت پله ها.

همون طور که می رفتم پایین مامان و بابا رو دیدم که هر کدوم از ماشینای خودشون پیاده شدم. عادل پشت فرمون ماشین بابا نشسته بود و افتاده بود جلو تا راهو نشونشون بده.

 

پوزخندی به وضعیت به وجود اومده زدم. چه کثافتی بود!

این زن و مرد حتی حاضر نبودن هم دیگه رو برای چند ساعت توی اتاقک ماشین تحمل کنن. بعد دوتا بچه پس انداخته بودن و رها کرده بودن توی جامعه.

هوفففففففففففف!

 

از قیافه هاشون پیدا بود آماده ان کلی داد و قال کنن. مامان چهره اش کبود شده بود و با حرص به در ورودی خونه ام نگاه می کرد. بابا شقیقه هاشو می مالید و مشخص بود باز عصبی شده و سرش درد گرفته.

 

 

 

 

دختر نا خلفشون که به هیچ حرفی گوش نمی داد حالا اومده بود وسط یه جنگل که سگم پر نمی زدنه خونه ساخته بود و زندگی می کرد بی اون که هیچ کسی از جاش با خبر باشه.

من اگر می رفتم وگاس و یه رقاص استریپر می شدم کمتر عصبانیشون می کرد تا این قضیه.

 

پوزخندی زدم و رفتم دم در استقبال!

البته استقبال اون به اصطلاح والدین که نه، استقبال عادل. خیلی وقت بود ندیده بودمش.

 

داداش خوش تیپ و جذابم قدم تند کرد به سمتم و تو کسری از ثانیه توی آغوشش بودم.

لبخندی زدم و گفتم:

 

– دلم برات تنگ شده بود کره بز!

 

محکم تر بغلم کرد و گفت:

 

– بی معرفت بی شعور!

 

ای جانم. بغض کرده بود.

 

تا اومدم یه چیزی در جوابش بگم مامان با صدای عصبی ای داد زد:

 

– چه غلطی کردی دلیار؟ چه غلطی کردی؟

 

 

ابرویی بالا انداختم و بی اون که از بغل عادل جم بخورم خطاب بهش گفتم:

 

– اینا رو کجا بار کردی اوردی؟

 

پقی زد زیر خنده و گفت:

 

– شرمنده جیگرم. من مثل خیار فروختمت! حالا منم آفرود دارم! مدلش از مال تو بالا تره.

 

هینی کشیدم و گفتم:

 

– خیییلی آدم فروشی! می گفتی من خودم برات میخری…

 

– دلیار!

 

این دفعه صدای بابا بود.

خطاب به عادل گفتم:

 

– گندت بزنن! دارم برات بزمجه!

 

و بعد رو کردم سمت مامان و بابا و گفتم:

 

– سلام بر موسیو و مادام شرافت!

 

 

 

 

مامان با حرص گفت:

 

– سلام و زهر مار!

 

پقی زدم زیر خنده و گفتم:

 

– فشار نخورید. بیاید داخل. بیاید.

 

دست عادلو گرفتم و کشیدم تو. مامان پشت سرم اومد و تند تند غرغر کرد:

 

– تو احمثی چیزی هستی؟ وسط این جنگل؟ اومدی این جا خونه ساختی؟ اگر بمیری هیچ کس نمی فهمه! تو عقل داری اصلا توی سرت؟

 

برگشتم و گفتم:

 

– واقعا رو مود دعوا نیستم مامان! روز خیلی خوبی رو شروع کردم و حالم خوبه. لطفا خرابش نکنید این انتخاب منه کسی هم نمیتونه توش دخالت کنه.

 

خواستم برم توی آشپزخونه که دیدم بارونی بزرگ رویین روی مبله!

یا خدا! کاملا حتی از فاصله هزار کیلومتری هم مشخص بود مردونه ست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

مرسی,قاصدک جونم.یه کم کمتر از پارتای قبل نبود?!😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x