رمان هیلیر پارت ۱۱۴

4.4
(73)

 

 

 

مغزم داشت سوت می کشید! پس دلیلش این بود؟ به خاطر همین یاد من افتاده بون؟

اشک به شچمام نیشتر زد! ناباور رو کردم به بابا و گفتم:

 

– جدا؟ اومدید این جا که منو ببرید پای سفره عقد؟

 

بابا با چهره کبود نگاهم کرد. با تمام توان جیغ کشیدم:

 

– مگه من مثل توام؟ ازدواج تجاری کنم؟ مثل مادرم به خاطر پول با یه آدم آشغال بخوابم؟ به خاطر پول بچه درست کنم؟ منو چی فرض کردی؟

 

دیگه زده بود به چشمام!

دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم! جیغ کشیدم:

 

– یه عمر روم نمی شد تو مدرسه بگم مامان و بابام کین از بس شماها گند زده بودید! از بس همه عالم و آدم می دونستن چه آدمای بیخودی هستن! یه عمر فراری بودم! حالا میخواید مثل خودتون شم؟ با یکی ازدواج کنم و با یکی دیگه بخوابم؟ من مگه مثل شما حیوونم!

من مگه مثل تو حریصم؟ برای چی با مامان ازدواج کردی؟ بجز برای پول؟ کیه که ندونه حالت ازش بهم میخوره!

 

مامان با بغض گفت:

 

– خفه شو دلیار!

 

 

 

رو کردم به مامان و گفتم:

 

– آقا سهیل خوبه؟ دوست پسرتو میگم!

 

جیغ کشید:

 

– خفه شو!

 

دیگه تحمل نکردم. زدم زیر گریه و گفتم:

 

– بعد از یک ماه بی خبری از یدونه دخترون تازه یادش افتادید. از همون اول میتونستید جای منو از عادل بپرسید اما گذاشتید این همه مدت بگذره و بعد به خاطر منافع خودتون، به خاطر پولاتون، به خاطر سود لعنتی و سهام شرکتتون یاد من افتادید و اومدید این جا!

که چی؟ که منو بشونید سر سفرره عقد؟ جدا؟ به شما هم میشه گفت آدم؟

 

بابا با خشم گفت:

 

– گنده تر از دهنت داری حرف می زنی! این مسئله به تو مربوط نمیشه!

 

ناباور خندیدم و گفتم:

 

– من قراره ازدواج کنم پس به کی مربوط میشه؟ هان؟ لابد به تو و عمو فریدون!؟ من همین الان بهش زنگ می زنم! مثل این که نفهمیده من چی دارم میگم!

 

 

یورش بردم سمت گوشیم که مامان گوشی رو از دستم گرفت و گفت:

 

– حق نداری زنگ بزنی به فریدون!

 

سعی کردم ازش بگیرم و گفتم:

 

– می زنم خوبم می زنم! انگار عهد عتیقه که یکیو بشونید به زور سر سفره عقد! کور خوندید! منم یه حروم زاده ایم مثل شما! بدتر از شما!

 

بابا غرید:

 

– ولم کن عادل! بذار برم بکشم این دختره گستاخو!

 

عادل گفت:

 

– خب! مهمونی بسه! سریع برید بیرون! اشتباه کردم آوردمتون این جا!

 

رو کرد به من و گفت:

 

– به خاطر آوردن این زبون نفهما به خونت معذرت میخوام دلیار! قول میدم دیگه هیچ وقت نبینیشون!

 

بابا با حرص گفت:

 

 

 

 

– چی زر زر می کنی واسه خودت؟ دلیار بپوش بریم! تفریح و خاله بازی وسط جنگل بسه!

 

خندیدم و ریلکس و آروم گفتم:

 

– چشم! خاله بازی رو بس می کنم و میشینم سر وظیفه تولید مثل با آدم ریقویی مثل رودین! فقط یه سوال. من باید حامله شم یا اون؟

 

مامان دستمو گرفت و گفت:

 

– بیا بریم حاضر شو! بسه هر چی زر زر کردی! ما صلاحتو میخوایم!

 

دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

 

– شما صلاح جیبتونو میخواین! دختر زاییدی برای همین روز دیگه؟ پیش خودت گفتی با یه خانواده پولدار وصلت می کنیم و پولامونو دوبرابر می کنیم! متاسفانه باید بگم روی من حساب نکنید. شده خودمو بکشم به اون احمق بله نمیگم! حتی اگر دوستش داشته باشم هم برای این که شما اصرار می کنید صد سال سیاه هم جواب مثبت نمیدم! نگران نباش! شوهرت یه دختر دیگه هم داره! اسمش چی بود بابا؟ ندا؟

 

مامان خشکش زد! ماتش برد! انگار بهش شلیک کرده باشن! رو کرد سمت بابا و پرسید:

 

– نـ…ندا؟

 

 

 

 

عادل بابا رو ول کرد و غش غش خندید و گفت:

 

– حدس بزن ندا کیه دلیار!

 

چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:

 

– یه زن دیگه؟

 

بابا رنگش پریده بود و خیره شده بود به زمین! انگار ندا یه شخص سرنوشت ساز و مهمی بوده! عادل گفت:

 

– اسم اکس بابا ندا بود! قبل از این که با مامان…

 

مامان جیغ کشید:

 

– دهنتو ببند!

 

عادل خندید و ادامه داد:

 

– قبل از این که با مامان ازدواج کنه! دختره خودش کارمند بانک بود ولی پدر و مادر نداشت و یتیم بود و بوم! حدس بزن چی شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x