رمان هیلیر پارت ۱۱۵

4.5
(71)

 

با تفریح رو کردم سمت عادل و گفتم:

 

– ام… بذار حدس بزنم! همیشه پای شرافت بزرگ در میان است… درسته؟ بابا بزرگ عزیز تر از جانم بر نتابید که پسرش با یه یتیم هیچی ندار ازدواج کنه؟

 

بابا مثل مار داشت به خودش میپیچید! مامان از اون بدتر! عادل با تفریح گفت:

 

– بینگو! ده امتیاز! و حدس بزن دیگه چی شد! قسمت جذاب و استراتژیک ماجرا رو نشنیدی هنوز! باور کن تا صبحم سناریو بچینی نمیتونی حدس بزنی که چه اتفاق هیجان انگیزی افتاده!

 

بابا داد کشید:

 

– دهنتو ببند! دهنتو ببند عادل! دلیار بیا بریم!

 

این بار مامان بود که جیغ کشید:

 

– چرا؟ چرا میخوای مانع بشی؟ بذار اصلا خودم بگم! بذار بگم توی تموم این سالا مرگت چی بوده! بذار بگم انتقام چی رو داری از من میگیری!

بذار بگم به چه دلیل تموم این سالا مثل یه جذامی به من نگاه کردی و به من محل سگ ندادی!

 

 

 

رفتم کنار عادل و گفتم:

 

– اوپس!

 

عادل با تفریح گفت:

 

– یه چیزی از اوپس اون ور تر! بذار از زبون شخص اول…

 

در کمال ناباوری بابا با بغض به مامان نگاه کرد و نالید:

 

– تمومش کن یلدا!

 

باورم نمی شد اما بابا چیزی نونده بود گریش بگیره! این ندا کی بود؟ این طوری که مامان داشت تعریف می کرد انگار از اول بابا رو دوست داشته ولی به خاطر همین ندا همه چیز ریخته بهم. تا حالا این اسمو نشنیده بودم!

 

متعجب گفتم:

 

– با یه تراژدی رو به روییم؟

 

نیشخند زد و گفت:

 

– اوف! چه جوووورم! دستمال کاغذی هاتو بردار و آماده باش! قراره مامان برامون نوحه بخونه!

 

 

 

بابا گفت:

 

– به خدا قسم! اسمس از اون جریان پیش بچه ها بیاری دیگه نه من نه تو!

 

مامان یهو منفجر شد:

 

– الان مگه چیزی بین من و تو هست که داری این طوری تهدیدم می کنی؟ میخوای طلاق بدی منو؟ به جهنم! از خدامه! میرم با یکی ازدواج میکنم که دوستم داره نه توی عوضی که ….

 

پشمام ریخته بود! انگار واقعا قضیه جدی بوده! هیچ وقت ندیده بودم مامان وبابا با هم دعوا کنن! همیشه انقدر از هم متنفر بودن که حتی هم دیگه رو لایق دعوا و فحشم نمی دونستن! اما الان… چه چیزای عجیبی دارم میشنوم!

عادل از توی جیبش یه چیزی در آورد و گفت:

 

– بیا!

 

نگاه کردم دیدم تخمه ست! پقی زدم زیر خنده و گفتم:

 

– خاک تو سرت!

 

– میگم! جلوی پسرت که خوار و ذلیل هستی! میخوام جلوی دخترت هم خار بشی که بفهمه چه بابای بی خایه ای داره! آبروتو می برم فرزاد! آبروی خودت و بابای بی همه چیزتو!

 

 

 

براوو! احسنت به این حجم از شعور!

مامان جان من خودم میدونم چه بابای بی خایه ای دارم دیگه لازم نیست تو بگی! لازم نیست رویین اون بالا بشنوه چه حانواده مبتذلی این پایین اجلاس گرفتن.

یه لحظه ترس برم داشت! اگر رویین به خاطر همین بی بند و باریای مامان و بابا ول کنه بره چی؟

 

داشتم به این چیزا فکر می کردم که بابا گلدون شیشه ای قشنگم که توش پتوس حصیری گذاشته بودم ریشه بده رو برداشت و محکم کوبید زمین و داد کشید:

 

– خفه شو!

 

گلدون دو هزار تیکه شد و حتی یکیش پرید و صورت خود بابا رو زخم کرد! گونش شروع کرد به خون اومدن!

آروم به عادل گفتم:

 

– جلوشونو بگیریم؟

 

عادل با نیشخند گفت:

 

– میخوای تموم لذتشو از دست بدی؟ برات صندلی بیارم؟

 

وقتی دیدم عادل بی خیاله خیالم تخت شد و مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:

 

 

 

 

– نه ایستاده هیجانش بیشترهو بازم تخـ…

 

– خفه نمیشم فرزاد! دیگه خفه نمیشم! مرتیکه عقده ای! برداشتی دور از چشم من بچه پس انداختی و اسم اون زنیکه هرجایی رو هم گذاشتی روش… ؟

 

حرفم با حرف مامان قطع شد. بابا نالید:

 

– بهش نگو هرجایی! ندا از من و تو خیلی پاک تره!

 

پشمام ریخته بود! این روی بابا رو ندیده بودم! مامان با نفرت گفت:

 

– خاک بر سرت! خاک بر سرت فرزاد! میدونی من کیم؟اصلا منو میشناسی؟ هیچ وقت منو، زنتو دیدی؟! همیشه چشمت دنبال اون دختره گدا گشنه بود! انقدر چشمت از اون پر بود که حتی نتونستی بچه هاتو ببینی.

 

بابا دست بلند کرد و خونای صورتشو پاک کرد و غمگین گفت:

 

– ندا حق من بود! حق نداری این طوری راجع بهش حرف بزنی. بلایی هم اگر سرش اومده، سختی ای هم اگر می کشه، هر قطره اشکی که میریزه تقصیر من و توعه! ما به این سرنوشت دچارش کردیم یلدا! من و تو! دوتاییمون!

 

با تفریح پرسیدم:

چرا کسی نمیگه این جا چه خبره؟

 

 

 

 

مامان با حرص بابا رو نگاه کرد و بعد رو به من گفت:

 

– من بهت میگم دلیار! این چیزیه که باید بشنوی. چهره ایه که از بابا جونت و خانواده کثیف و لجنش باید ببینی.

 

بابا غرید:

 

– خانواده تو اولاد پیغمبرن نکنه؟

 

مامان رو کرد بهش و غزید:

 

– هر چی هستن مثل بابای تو ادعای پیغمبری نمی کنن! به سریر شاهی تکیه ندادن حرف از عدالت علی بزنن!

 

به به! چه دل پری!

مامان رو کرد به من و گفت:

 

– بابا جونت قبل از این که با من ازدواج کنه عاشق شده بود! زده بود چشم بازارو کور کرده بود و عاشق یه دختره پاپتی هیچی ندار شده بود که به نون شبش محتاج بود و توی بانک حمالی می کرد!

 

نمیدونم از کی تاحالا کارکردن توی بانک حمالیه ولی خب اینم مامان من بود دیگه! مامان و بابای من یکی از یکی سم تر بودن. برای این که حرفش قطع نشه مشتاقانه گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

و ممنونم به خاطر این یکی که منظم و مرتب پارت گزاری میکنی قاصدک جونم😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x