رمان هیلیر پارت ۱۱۶

4.1
(31)

 

 

 

– خب؟

بابا نالید:

 

– بسه یلدا! بسه! یادم ننداز!

 

مامان با نفرت گفت:

 

– اسمش ندا بود! یه دختر زشت و بدبخت!

 

بابا یهو جوشی شد و گفت:

 

– چون مثل تو صد قلم آرایش نمی کرد و ساده می رفت ومی اومد بهش میگی زشت؟ چون مثل تو لباسای مارک نم یپوشید میگی بدبخت؟

 

مامان داد کشید:

 

– اره! چون بدبخت بود! چون زشت بود!

– ندای من از هر زنی توی این کره خاکی قشنگ تر بود!

 

مامان یهو گفت:

 

– بابات میدونه به زنش چشم داری؟

 

 

خشکم زد!

چی شد الان؟

مامان به بابا گفت چی؟

گفت بابات میدونه به زنش چشم داری؟ زنش؟

سوتی کشیدم و برگشتم سمت عادل و پرسیدم:

 

– دارید باهام مثل سگ شوخی میکنید!

 

عادل با خنده گفت:

 

– نه بیبی! گفتم که تراژدیه!

 

بابا هم مثل من خشک شده بود! مامان پوزخندی زد و ادامه داد:

 

– اون بابای کفتارت میدونه هنوز مثل سگ پاسوخته دنبال زنش موس موس میکنی؟

 

بابا با غم گفت:

 

– اون بابای کفتارم میدونه چه غلطی کرده که هر وقت منو میبینه ازم طلب بخشش می کنه ولی توی پست نمیفهمی نباید این طوری بهم زخم بزنی! هیچ وقت نمی فهمی!

 

 

کلافه گفتم:

 

– میشه یکی به منم بگه این جا چه خبره؟

 

مامان برگشت سمتم و گفت:

 

– با کمال میل میگم! با کمال میل زخم می زنم بهت فرزاد! چون با کمال میل بیست و خورده ای ساله داری بهم زخم می زنی! قضیه از این قراره که بابات عاشق اون زن بوده ولی بابا بزرگت به اجبار می کشونتش میارتش خواستگاری من!

 

بابا غرید:

 

– همون شب بهت چی گفتم یلدا؟ گفتم از من مرد زندگی در نمیاد! گفتم من آدم تو نیستم جایی دلم گیره! گفتم بکش از من بیرون!

 

مامان با خشم گفت:

 

– منم بهت گفتم از طرف خانواده تهدید شدم که اگه بگم نه از شجره نامه خانوادگی خط میخورم و از ارث محروم میشم!

بهت گفته بودم خودت یه جوری همه رو بپیچونی! بهت گفتم آش دهن سوری هم نیستی که آب دهنم برات بره ولی نمیتونم بگم نه چون دستم زیر سنگ بابامه!

بی خایگی خودتو تقصیر من ننداز! این بلایی که سر ندا اوردین هیچ ربطی به من نداره!

 

 

 

هی داشت این قضیه دارک تر می شد!

تا جایی که فهمیده بودم بابا ندا نامی رو دوست داشته اما بابابزرگ مخالفت کرده و بردتش خاستگاری مامان.

بابا به این امید رفته خاستگاری که مامانو راضی کنه بگه نه اما مامان چون تهدید شده بوده که از ارث محروم میشه مجبور شده بگه آره! چه جالب!

ولی خب ربطش به ندا چیه؟

پرسیدم:

 

– چه بلایی سر ندا اومده مگه؟

 

مامان گفت:

 

– بابات جربزه نداشت تو روی باباش وایسه و از عشقش دفاع کنه! همون موقع اگر لال مونی نمی گرفت و میگفت یا ندا یا هیچ کس من این طوری در به رد نمی شده که سایه یه زن ….

 

بابا داد کشید:

 

– نگفتم؟ من از عشقم دفاع نکردم؟ نگفتم اگه ندا رو برام نگیرین خودمو می کشم؟ نگفتم اگر بلایی سر ندا بیاد ساکت نمیشینم و خون به پا می کنم.

 

مامان پوزخند زد و گفت:

 

 

 

– همش هارت و پورت بودی اخ. اینو منی که دو سه روز بود دیده بودمت هم فهمیدم چه برسه به بابات که از تخم و ترکه خودشی!

خایه نداشتی دست ندا رو بگیری و فرار کنی میدونی چرا؟ چون هم خدا رو میخواستی هم خرما رو .

میخواستی ندا رو داشته باشی، شر منو هم کم کنی و وارث خاندان شرافت هم باشی و تو پول قلط بخوری!

 

عادل با لذت گفت:

 

– این حواشی رو حتی منم نمی دونستم! به به!

 

بی توجه بهش گفتم:

 

– ندا الان زندست؟

 

مامان گفت:

 

– معلومه که زندست! تو ناز و نعمته! به یه نوایی رسید بلاخره تو زندگیش! بابات وقتی این طوری اومد هارت و پورت کرد بابا بزرگتم نه گذاشت نه برداشت رفت ندا رو تهدید کرد و به زور عقدش کرد! صیغه میغه هم نه ها! عقد دائم! این طوری شد زن بابای بابات! حرام ابدی بابات! یعنی بابابزرگتم بمیره باز نداو بابات نمیتونن باهم باشن! یعنی ژولیت شد ننه رومئو!

 

 

نمیدونم چرا ولی غمگین شده بودم.

بابا نشسته بود روی کاناپه و سرشو گرفته بود بین دستاش.

حتی از این فاصله هم میتونستم بفهمم چقدر ناراحته!

 

باور نمی کردم بابای سنگدل و بیخود من یه همچین عشق افلاطونی ای داشه باشه!

و باور نمی کرد بابابزرگ سبک مغزم بونه دونفرو این طوری بی رحمانه شکنجه بده!

مامان پوزخند زد و گفت:

 

– ندا الان پیش بابابزرگت زندگی می کنه! تو قصرش! شده سوگلیش! تو پول غرقه! صبح میره سولار، شب میره مانیکور میکنه! لباسای مارک میپوشه و حسابی داره تو پول قلط میخوره!

 

اشاره کرد به بابا که نمیدونم شاید داشت اون زیر گریه می کرد و گفت:

 

– اون بی عرضه رو میبینی! اون مثلا مردی که اون جا داره برای ندا گریه می کنه! نگاش کن چه خار و ذلیله! ندا اصلا اینو یادش نیست!

دیگه پشمشم حسابش نمی کنه! منتظره بابابزرگت بمیره پولاشو بکشه بالا برداره بره خارج! گور بابای فرزاد نامی که به خاطرش گه زد به زندگیش! اون اصلا اینو به یاد نمیاره بعد این میره توله پس میندازه اسمشو میذاره ندا!

 

زل زدم به بابا!

دیدم نسبت بهش عوض شده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت رو نکنه قاصدک جونم😘عجب پدر و پدر بزرگی 😒

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x