نه خاله جون مزاحمتون نمیشیم. خاله : این چه حرفیه این حرفو دیگه نزنیا شما اصلا باید خونه مامیموندین خیلی از دست اقا منوچهر ناراحتم که براتون خونه جداگرفت مگه…
انگار که زبونش بند اومده باشه فقط نگاهم میکرد شاید خیلی دل تنگم بوده چون نمیتونست چشماشو ازم بگیره سر تا پامو برانداز میکرد تا باورش بشه خودمم ازخجالت داشتم…
وقتی رسیدیم با دیدن کالجمون واقعا سلیقه عمو رو تحسین کردم خیلی بزرگ و قشنگ و تمیز بود دیانا دستمو گرفت و وارد دانشگاه شدیم گفتم به عمو زنگ نزدم که مزاحمش نشم خودمون پیداشون…