رمان چشم مرواریدی پارت ۶

5
(5)

وقتی رسیدیم با دیدن کالجمون واقعا سلیقه عمو رو تحسین کردم خیلی بزرگ و قشنگ و تمیز بود دیانا دستمو گرفت  و وارد دانشگاه شدیم گفتم به عمو زنگ نزدم که مزاحمش نشم خودمون پیداشون میکردیم صدای اهنگ به گوش میرسید و چند تا اقا با یونیفرم کارت ورود ها مون چک کردن همه جا پر از دخترا و پسرایی بود که مثل ما با هیجانوارد سالن اصلی میشدن

دیانا: کارن چرا انقدر دستات یخه دختر

نمیدونم دیانا خیلی استرس دارم

دیانا: کارن میدونی که استرس برای قلبت سمه خودتو قوی نشون بده کارن اجازه نده بفهمه توی این مدت چه حالی داشتی خودتو جمع کن

حق با اون بود شونه هامو صاف کردم و وارد سالن شدیم خیلی شلوغ بود همه با جام های نوشیدنی با هم دیگه صحبت میکردن و میخندیدن تا وارد شدیم تمام نگاها به سمت ما چرخید دیانا دستمو محکم فشار داد دیانا یکمی خجالتی تر بود ولی من خیلی شیطون بودم اما از بیرون برعکس بود. انگار نه تنها پسرا بلکه دخترا هم نمیتونستن از ما چشم بردارن دو‌ تا دختر ایرانی که میدرخشیدن

بعضیا با حسرت بعضیا با حسودی بیشتریا هم با حیرت به ما نگاه میکردن از بین همه عمو و خاله رو پیدا کردیم که برای ما دست تکون میدادند با لبخند به طرفشونرفتیم کسی اونجا  کنارشون ندیدم باعث شد قلبم یواش تر بزنه محکم بغلمون کردن و روبوسی کردیم 

من و دیانا: سلام عمو سلام خاله حالتون خوبه؟

خیلی دلمون براتون تنگ شده بود

خاله دلبر: هزار ماشالا احمد این دو تا فرشته همون دو تا شیطون کوچولون؟! چقدر ناز شدین دخترا وای قربونتون برم  ما هم دلمون براتون یک ذره شده بود

خاله دوباره محکم بغلمون کرد

دیانا : لطف دارین خاله جون

خاله خودتم کم خوشگل نکردیا

خاله دلبر هم خیلی خوشگل بود پوست سفیدی و چشمای سبزی داشت که منو یاد چشمای پسرش مینداخت کت و شلوار شیک  قهوه ای هم پوشیده بود

خاله عمو خندیدن

عمو احمد: دخترا میخواین همه پسرای دانشگاه مارو با امبولانس ببرن؟ چه کردین؟ کارن خانوم بیا اینجا ببینم ماشالا  خوشگل تر شدی عزیز عمو ماشالا دیانا خانوم تو هم بیا ببینم عمو دستشو دورمون انداخت بعدش هم به اصرار خاله چهار نفری عکس گرفتیم از دیدنشون خیلی خوشحال بودم دلم براشون خیلی تنگ شده بود  بیشتر دانشجو ها با تعجب به ما نگاه میکردن فکر کنم با خودشون میگفتن اینا کین که موسس دانشگاه و همسرش اینجوری ازشون استقبال میکنه

عمو: دلبر پس دایان کجاست میخواست کارنو ببینه

خاله : فکر کنم دوباره دخترا محاصرش کردن

عمو زد به خاله و خاله نگاهی به من کرد

سعی کردم لبخندی بزنم ذهنم پر از سوال شد میخواست منو ببینه؟ دخترا محاصرش کردن ؟ اره بایدم معروف باشه بالاخره پسر موسس بود و البته مطمعن بود جذاب بود از خاله اینا فعلا خداحافظی کردیمو رفتیم سمت میزمون گارسون شربتی اورد و بهمون تعارف کرد.با خودم فکر کردم شاید بهتره یه چیزی بخورم تا فشارم بیاد بالا

دیانا: کارن انقدر چشماتو‌ عذاب نده یه سره داری اینور و اونور و نگاه میکنی

اخه دیانا نمیدونی من چه حالی دارم

قرار بود بعد از ۷ سال برای اولین بار ببینمش همیشه مامان و بابا اجازه نمیدادن عکسایی که خاله اینا میفرستادن ببینم یه جورایی پزشکم حتی اوردن اسمشم ممنوع کرده بود.

دیانا : میدونم میدونم عزیزم اما سعی کن اروم باشی

صحبتمون با اومدن پسر قد بلندی کنارمون قطع شد

کت و شلوار قرمزی پوشیده بود و موهاشو با ژل بالا زده بود و صورت با نمکی داشت

پسر : سلام خانمای زیبا به جمع ما خوش اومدین من دیوید هستم خوش حالم از اشناییتون

ما هم خودمون معرفی کردیم و دست دادیم

دیوید: بیاین اونجا پیش ما خوشگلا نباید تنها بمونن و خندید

پسر شوخ طبعی بود و خیلی رفتار دوستانه ای داشت ما رو سر یه میز شلوغ برد و به همه معرفی کرد

دیوید : از روی کارتتون فهمیدم شما هم توی کلاس ما هستین گفتم بیاین که اشنا بشیم

تشکری کردیم و با همه شون اشنا شدیم  ۵ تا دختر و ۴ تا پسر بودن که با گرمی ازمون استقبال کردن تنها کسی که یه جوری بهمون نگاه کرد دختری به اسم راشل بود

فهمیدم که کلاس خیلی خوبی داریم چون همشون بچه های باحالی بودن

رافائل : شما کانادایی نیستین؟

دیانا : نه ما ایرانی هستیم

ملودی : جدی! موسس کالج هم ایرانیه اونو میشناسین؟

من : بله یکی از دوستای نزدیکمون هستن

راشل : پس باید پسرشونم بشناسین

دیانا بهم نگاهی کرد و گفت : خیلی وقته که همو ندیدیم

دیوید : پاشین پاشین بریم برقصیم عین پیرزنا دارین حرف میزنین همش

رابرت : خب داریم اشنا میشیم دیگه

دیوید : بسه دیگه یالا پاشین

چند نفریشون رفتن برقصن که ما هم رفتیم سر میزمون نگاهم به پسری خورد که دورشو چند تا دختر گرفته بودن و عشوه میومدن

قد بلندی داشت و‌ کت و شلوار فوق العاده شیک و برندی تنش بود صورتش شیش تیغ و موهاش بالازده بود که چند تارش توی صورتش بود معلوم بود کلافه بود و میخواست از دست دخترا فرار کنه  انگار دنبال کسی میگشت چشمای خیلی اشنایی داشت حس کردم اون گوله های  سبز ماشی میشناسم خیلی خیلی اشنا بود ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
n.b 1401
2 سال قبل

کام ۲ عالیییی بود الیزا 🖤🖤🖤 قلب سیاه تقدیمت زود زود پارت بزار بچه ها می دونن من چقدر بی صبرم 😐😐

n.b 1401
پاسخ به 
2 سال قبل

🖤🖤🖤

n.b 1401
2 سال قبل

🖤🖤🖤🖤

رها
2 سال قبل

سلام اگر میشه زودتر پارت بزار ادم تو خماری میمونه

حالا اگر میشه بخاطره سارا ی پارت دیگ هم بزار

لطفا 🥺🙏🏻

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی بود عزیزم💝💝

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x