رمان چشم مرواریدی پارت ۱۱

4.8
(10)

نه خاله جون مزاحمتون نمیشیم.

خاله : این چه حرفیه این حرفو دیگه نزنیا شما اصلا باید خونه مامیموندین خیلی از دست اقا منوچهر ناراحتم که براتون خونه جداگرفت مگه ما غریبه ایم؟

واقعا میخواستم از دایان فرار کنم خودمم نمیدونستم چرا اما به خاطر اینکه خاله ناراحت نشه قبول کردم

این چه حرفیه خاله جون چشم به دیانا هم بگم

همون موقع دیانا اومد پیشمون خاله گفت دعوتمون کرده دیانا هم گفت موافقه و حرفی نداره .

هعی حالا چیکار کنم ؟ همینجوریش هیچی نشده دارم وا میدم

رفتیم نشستیم سر میزنمون؛ داشتیم صحبت میکردیم که عمو و دایان هم اومدن دایان به من نگاه کرد و روبه روم نشست . با نگاهش جوری بر اندازم میکرد انگار که میدونه توی دلم چه خبره . دیوید هم اومد و رو به روی دیانا نشست

عمو: راستی دیوید بهتون معرفی نکردم پسر خواهر منه

منو دیانا با تعجب همو نگاه کردیم پس چرا زودتر بهمون نگفت؟

خاله گفت : برادر راشل اما کاملا متفاوت با اون

دیوید خندید

دیوید  به فارسی گفت : میخواستم سوپرایز بشین ما اینیم دیگه

همگی خندیدیم که نگاهم به دایان افتاد که داشت به من نگاهمیکرد سریع نگاهمو گرفتم .

عمو : دلبر به دخترا گفتی فردا شب بیان؟

خاله : بله گفتم اما مگه کارن خانوم قبول میکردن

عمو: اره عمو؟ نمیگی ما دلمون براتون تنگ شده؟ با ما تعارف دارین ؟

نه عمو این چه حرفیه اخه عمو گفتم حالا این چند وقته مشغول بودین مزاحم نشیم

عمو : این چه حرفیه دخترم مراحمین پس زو‌د بیاین منتظریم

چشم عمو .

دایان با تمام شادی توی چشماش ، نگاهم میکرد مگه من میتونستم از این یا قوت های یشمی دل بکنم ؟ بزرگ شده بود فرق کرده بود اما اون چشما ! همونایی بود که روز و شبمو گرفته بود چجوری بی تفاوت نگاهش میکردم ؟ چجوری نگاهمو میدزدیدم وقتی تشنه نگاهش بودم ؟

خاله : بسه دیگه دختر مردمو خوردی با چشمات دایان

همه خندیدن منم از خجالت سرخ شدم  همون موقع دایان تیراخر به قلبم زد

دایان: چیکار کنم مامان خیلی خوشگله

صدای ضربان قلبم کل سالن فرا گرفته بود

خاله و دیانا و دیوید گفتن : اوووووووووو

عمو: بسه دیگه دخترم سرخ شد از خجالت بیا اینجا پیش خودم دیگه کسی نگاهت نکنه

خندیدم و رفتم پیش عمو که دایان گفت : از دست تو بابا همه مشغول صحبت شدیم البته من و دایان هیچی نمیگفتیم فقط یواشکی‌ به هم نگاه میکردیم .

دیگه کم کم همه داشتن میرفتن که ما هم بلند شدیم که بریم دلم نمیخواست بریم

دیانا : دستتون درد نکنه عمو جون و خاله جون و دایان جون

دیوید: دیوید جون یادت رفت .

همه خندیدن دیانا هم شکلکی براش دراورد

خاله و عمو بغلمون کردن و گفتن تا دم در میان دایان با دیانادست داد اما من جلو نرفتم فقط سرمو تکون دادم. قصد داشتم حصار بکشم به دورم

به جان پیام داده بودم برای همین دم در بود .

عمو جون تو رو خدا خودتونو اذیت نکنید جان منتظرمونه

عمو:  نه دخترم زحمت نیست میخواستم جانو هم ببینم دلم براش تنگشده بود

خاله: وای منم یادته دائم با دایان سر کارن دعوا داشتن

عمو : اره یادمه

دایان: جان هم اینجاست؟

دیانا : بله پس فکر کردی چطوری خاله سارا رو راضی کردیم ؟

رو به عمو گفتم : خیلی این بهمون کمک میکنه ما اینجارو بلد نیستیم جان هم مراقبمونه ، میبره و میارتمون

دایان : منم میتونستم این کارو کنم

دیانا : وای هنوزم بهش حسودی میکنی؟ اینو گفت و زد زیر خنده لبخند کوچیکی زدم و ابروهامو بالا انداختم

دایان : نخیر چرا حسودی کنم؟ مگه بچم ؟ گفتم اون شاید دوست داشته ایران بمونه ، کجا میمونه؟ خونه شما که نمیمونه؟

دیانا : اخه عقل کل چرا باید خونه ما بمونه؟ عمو براش یه سوییت گرفته.

نفس عمیقی کشید که معلوم بود خیالش راحت شده . از بچگی عین موشو گربه باهم جنگ داشتن

جان تا ما رو دید از ماشین پیاده شد و به همه سلام کرد و دست داد دایان سر تا پاشو برانداز میکرد .

جان : خوشحال شدم دیدمتون بعد از این همه وقت

خاله : ما هم همینجور پسرم ماشالا عین دسته گل شدی چه هیکل قشنگی ساختی

جان با خنده تشکر کرد

عمو : مواظب دخترای ما که هستی؟

جان : بله خیالتون راحت باشه

 

داشتم میرفتم سمت ماشین که پاهام به تخته سنگی گیر کرد اومدم بیوفتمکه جان گرفتم

دیانا خندید گفت : اینم مدرک

همه خندیدن عمو گفت : حالت خوبه دخترم؟

بله این سنگ ندیدم مرسی جان

جان لبخندی زد دایان یواش اما با حرص گفت عین همیشه سر به هوایی

منم برگشتم سمتش و یواش تر گفتم تو هم عین همیشه دیر میرسی

از حرص دستشو مشت کرد و چیزی نگفت

 

*فلش بک ۱۱ سال پیش*

داشتم لی لی بازی میکردم جان هم کنارم بود دایان رفته بود اب بخوره شاخه رو ندیدمو داشتم میوفتادم که جان محکم گرفتم همون موقع دایان اومد و گفت : چه خبره؟ چیشده؟

هیچی دایان داشتم میوفتادم داداش جان گرفتم

تو چرا انقدر سر به هوایی؟

میخواستی زود بیای تا تو منو بگیری

 

 

با همه خداحافظی کردیمو سوار شدیم از پشت شیشه های بخار گرفته دایان دیدم که دست به سینه نگاهم میکرد

جان گفت : داداش دایان هنوزم با من خوب نیس

گفتم: مشکل تو نیستی از یه چیز دیگه میسوزه

دیانا خندید …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
2 سال قبل

عالی

نهال
نهال
2 سال قبل

👏👏👏👏👏

Helya
Helya
2 سال قبل

🥲عاشق بیوتم
تیرسیاس…آنتیگونه…
رمانتم عالیه

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

فدات عالیه پارت بعدی رو کی می زاری

2 سال قبل

با سلام وقت بخیر رمان و قلمتون بسیار عالی و زیبا هست موفق باشید 🌟🌟

♡
2 سال قبل

رمانت رو خیلی دوست دارم. واقعا عالیه. کاش روزی یه پارت بگذاری

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x