رمان چشم مرواریدی پارت ۲

3.5
(11)

شقیقه هامو فشار دادم نمیدونم دیانا

دیانا : درست میشه عزیزم فعلا تا پس فردا

برای اینکه ارومم کنه دستشو انداخت دور گردنمو گفت : تو به این خوشگلی نگران چی هستی؟ همین که پاتو بزاری اونجا همه غش میکنن چه برسه به دایان اصلا دلشم بخواد از سرشم زیاده

به لحن جدی و بامزش خندیدم منم دستمو انداختم دور گردنش و گفتم : نگران نباش عشقم خوبم

گوشیم زنگ‌ خورد.

عه جانه

الو سلام جان

جان : الو خانم ببخشید مزاحمتون شدم خواستم بگم براتون چی سفارش بدم میل کنین

وای دستت درد نکنه خیلی گرسنمون بود ببخشید تو زحمت افتادی

جان : این چه حرفیه خانم

دیانا جان پشت خطه چی میخوری سفارش بده

عین قحطی زده ها گوشیو ازم گرفت و گفت

واااییی داداش قربون اون عضله ها و چشمای بادومیت بشم فرشته نجاتم بی زحمت دو تا پیتزا  پپرونی بزرگ و نوشابه برامون بگیر گوشیو از دستش گرفتم و بهشچشم زهره رفتم

ببخشید. تو رو خدا این چندین ساله غذا نخورده

جان همینطور سعی داشت خنده شو کنترل کنه گفت چشم الان سفارش میدم و خداحافظی کرد

خاک تو سر نخوردت نکنن دیانا حیسیتمونو بردی

لبخند دندون نمایی زد و خودشو لوس کرد دلت میاد ؟

خوبه حالا شبیه گربه شرک نکن چشماتو

خندید و گفت : ولی خودمونیما چقدر این جان پسر خوبیه

راست میگفت جان واقعا نه تنها راننده و یه جورایی بادیگارمون بود بلکه عین داداش مراقبمون بود و حواسش بهمون بود

دیانا: فردا بریم خرید خونه و یخچال پر کنیم صبح زود تا بعدش بتونیم بریم ارایشگاه یه دستی به صورتمون بکشیم بعدشم لباس بخریم

یا علی چقدر کار ما که اینا همه لباس داریم لازمه؟

دیانا : وای دختر دیوونه شدی معلومه لازمه بهترین لباسو هم باید بخریم

اره راست میگی قراره بعد از ۷ سال کسیو ببینم که از بدو تولد عاشقش بودم کسی که باعث شد توی سن ۱۴ سالگی افسردگی بگیرم کسی که بعد از این همه مدت یهپیام هم به من نداد به این بهونه که من حالم بد نشه کسی که انقدر توی دلم حک شده بود که بعد ۷ سال فراموش کردنش غیر ممکن بود

دیانا: قربون اون اشکای خوشگلت بشم خواهری چیشدی پس؟ مطمعنم وقتی ببینتت پشیمون میشه بعدش هم میدونی که به خاطر خودت باهات حرف نمیزد و خبریازش نبود بمیرم برای اون دلت

خدا نکنه اره میدونم اما خیلی سخته نمیدونم چجوری باهاش مواجه بشم شایدم الان عاشق یکی دیگست شایدم دوست دختر داره خدا میدونه چقدر دورش شلوغه به هرحال از بچگیش اینجا بوده با فرهنگ اینجا بزرگ شده اصلا شاید از من خوشش نیاد دیگه   

دیانا: بد به دلت راه نده قشنگم من مطمعنم اینجوری نیست

سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم

واقعا قرار بود بعد هفت سال ببینمش نه خیال و رویا بلکه خود واقعیشو ؟! لبخندی زدم و گذاشتم خاطره ها تکرار بشن

*فلش بک ۱۵ سال پیش*

اما خب من دلم اون سیبو میخواد

دیانا: اخه کارن دستمون نمیرسه اگه یکم دیگه بلند تر بودیم میشد

چشمای اشک الودمو پاک کردم

دایان: چیشده چشم مرواریدی چرا گریه میکنی ؟

دایان این سیبه رو میخوام اما دستم بهش نمیرسه

دایان: الان خودم بهت میدم فقط گریه نکن باشه میدونی که چقدر ناراحت میشم.

باشه

دیانا: اما داداش دایان دستت نمیرسه که

دایان رفت از درخت بالا تا سیب بچینه

دایان نیوفتی

دایان: نترس حواسم هست

یهو پاش گیر کرد به شاخه و‌افتا‌د سر زانوش خون اومد

با گریه گفتم چی شدی دایان هان ؟!

دیانا هم جیغ زد   دایان: چیزیم نشد ببینید خیلی ارتفاع نداشت گریه نکن دیگه ببین سیب و برات چیدم

مرسی دایان

گاز گنده ای به سیب زدم و خندیدم

دایانم خندید و سرمو ناز کرد

*فلش بک ۱۲ سال پیش*

دایان: کارن منم میخوام مثل پرنس چارمینگ بیام خواستگاریه تو

چرا؟

دایان : خب دوست دارم زنم بشی

چرا؟

دایان: چون دوست دارم

واقعا؟

دایان: اره

از کجا میدونی جواب مثبت بهت میدم ؟

دایان: نمیدی چشم مرواریدی؟

چرا میدم

دایان: جدی میگی؟

معلومه منم دوست دارم مثل سیندرلا با تو عروسی کنم

دایان: قول انگشتی

قول انگشتی

صدای زنگ خونه منو از خاطرات بیرون کشید

دیانا : بالاخره پیتزا رسید

دوید و رفت پیتزا رو گرفت و اومد . پیتزا رو که خوردیم انقدر خسته بودیم که بیهوش شدیم ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tara
2 سال قبل

پارت گذاری ب چ صورت هست ؟

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

قلمت درد نکنه عسلم 🍯😘

*ترشی سیر *
2 سال قبل

لایک ❤️

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x