رمان چشم مرواریدی پارت ۷

4.2
(11)

دیانا: کجا رو نگاه میکنی ببین خاله کارمون داره

چشم ازش گرفتم و رفتیم سمت خاله .

خاله : بیاین اینجا ببین چند تا مخ زدین؟

خندیدم خاله هم مثل من خیلی شیطون بود بر عکس مامان و خاله لعیا که روحیه نسبتا ارومی داشتن

من : خاله خیلی مورد پسندمون نبودن گل پسر شما کجاست ؟نمیخواد بعد از ۷ سال دوستای بچگیشو بیینه!

خاله : وای عزیزم از دیشب تا حالا بی قراره اگه بگم یه هفته است نخوابیده دروغ نگفتم فقط نمیدونم کجاست

دلم از شنیدن حرف خاله قیلی ویلی رفت و لبخندم بزرگ تر شد اما  در عین حال بغض داشتم

دیانا : خب خاله جون چه خبر زندگی توی کانادا چطوره ؟

راستی مامان اینا خیلی سلام رسوندن بهتون

خاله : سلامت باشن وای دلم خیلی براشون تنگ شده. خداروشکر بد نیست عزیزم میگذرونیم

من : وای خاله خیلی ناز تر شدینا خوشبحال عمو

خاله خندید و گفت : قربونت برم از ما گذشته

دیانا : نگین خاله شما بیشتر ۲۰ سال بهتون نمیخوره

خاله دوباره خندید یکم دیگه که حرف زدیم خاله کلافه اطراف نگاه کرد و اروم گفت : پس کجاست

از استرس گلوم خشک شده بود پس گفتم : من میرم نوشیدنی بگیرم

خاله : برو عزیزم

رفتم سمت میز نوشیدنی و یه بی الکلی ها رو برداشتم امشب نباید الکل میخوردم . توی راه برگشت رافائل دیدم که با یه نوشیدنی توی دستش خیره من شده بود

موهای بوری داشت و قدش هم بلند بود در کل جذاب بود ولی تایپ من نبود . من به این رفتارا و نگاها عادت داشتم . اما حس خوبی بهم نمیداد برگشتم برم پیش خاله که همونپسره چشم سبز  خوشگله رو دیدم که دستش انداخته بود دور گردن خاله و میخندید و با دیانا حرف میزد

نکنه این دایان بود؟! فکر کنم خودش باشه. از اولم ته قلبم حسش کردم دست و پاهامو گم کردم رفتم سمت ایینه کوچیک که اونجا بود و خودمو نگاه کردم همه چیزم خوب بود چند ثانیه مکث کردم  تا حالم بهتر بشه خودمو جمع کردم اما انگار پاهام قفل شده بودن و فایده ای نداشت لرزش دستامو حس میکردم  بالاخره وقتی بعد از چند دقیقه تقریبا اروم شدم  راه افتادم به سمتشون غرق صحبت بودن و حواسشون نبود من دختر بی زبونی نبودم اما در مقابل اون

خودمو سفت گرفتم و با لبخندی که مخصوص اون بود راه افتادم تا قبل از اینکه کنار دیانا بایستم حواسشون بهم نبود اما تا ایستادم سرشو بطرفم برگردوند

خاله : خب کارن هم که اومد بفرما اقا دایان تحویل شما

با تمام توانم سعی کردم بهش نگاه کنم . سلام ارومی کردم و خیره چشمای قشنگش شدم   …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

فردا میزاری🥺؟

Zahra
Zahra
2 سال قبل

هیی عالی پارت بعدی کی هست💓❤️

masomezahra mirzade
2 سال قبل

[ع{ا(ل《ی]

masomezahra mirzade
2 سال قبل

عالی بود💖❤

n.b 1401
2 سال قبل

عالی بود الیزا⁦(✷‿✷)⁩

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی ❤️ 🖤 🖤

Yeganeh
Yeganeh
2 سال قبل

الیزا جووون
نمیخوای بزاری ؟
ظهر جمعه شداا
از چهارشنبه تو خماری موندم که عکس العمل دایان رو ببینم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x