رمان چشم مرواریدی پارت ۹

4.8
(8)

بعد از اینکه رقص تموم شد پیش خاله رفتم که دیدم دیانا داره با دیوید میرقصه و ریز میخنده لبخندی زدم که خاله گفت : خوشحالم که هنوز با هم دوستین و اینجایین

منم خوشحالم که دیانا همیشه کنارمه و اینجاییم

خاله : پس چرا با دایان نمیرقصیدی ؟!

داشت با دختر عمه اش میرقصید

خاله : دوباره اومد به پسر من اویزون شد

خندیدم

خاله هم خندید و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود کارن خیلی زیاد یاد اون روزا که برات لاک میزدم میفتادم و گریم میگرفت

خاله رو بغل کردم و با بغض گفتم : من بیشتر خاله . من بیشتر دلم برای همتون تنگ شده بود

خاله لبخندی زد و فشارم داد . یکم که حرف زدیم خاله گفت : وای قیافه دایانو‌ تو رو خدا داره از عصبانیت میترکه

ای اتیش پاره چیکار کردی که انقدر حرص خورده لبو شده  ؟

خندیدم و گفتم : وا خاله جون من چیکار پسر شما دارم شاید چون با رافائل میرقصیدم ناراحت شده

خاله خندید و گفت : تو دقیقا عین منی

همون موقع دایان اومد پیشمون

خاله همونطور که جلوی خندشو میگرفت گفت : چرا لبو شدی ؟ حرص خوردی از دست راشل؟

دایان نگاهی به من کرد گفت : نه توی کت و شلوار گرمم شده

خاله با خنده آهانی گفت و به بهانه ای رفت تا ما تنها باشیم

از اینکه تنها بودیم هم خوشحال بودم هم استرس و هیجان زیادی داشتم

دایان که هنوز مشخص بود عصبانیه گفت  : خیلی با رافائل صمیمی نشو

چرا ؟ پسر خوبی به نظر میاد

دایان با اخم گفت: اون چیزی که نشون میده نیست همیشه ادمارو از روی ظاهر قضاوت میکنی و زود صمیمی میشی؟

ته دلم از حسادتش ذوق مرگ بودم اما پوزخندی زدم و چیزی نگفتم سکوت طولانی بینمون برقرار شد

دایان : چیزی نمیگی؟!

چی بگم؟

دایان : بعد از ۷ سال دیدیم دلت برام تنگ نشده؟

فکر کردی من مثل توعم؟ که دلم تنگ نشه ؟

دایان : تو از کجا میدونی من دلم تنگ نشده؟

شونه ای بالا انداختم و اروم گفتم : نمیدونم

دایان : خوشگل شدی

ضربان قلبم رفت بالاتر دیگه کنترلم دست خودم نبود نقابم کم کم کنار میرفت

تو هم جذاب شدی

دایان: همه همینو میگن

اما هنوز خودشیفته ای

خندید و گفت افتخار رقص بهم میدی؟

گفتم : باید فکر کنم

خندید و گفت : جوابش اسونه

دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم یه گوشه از استیج دستشو گذاشت‌ روی کمرم و شونمو گرفت بعدش قسمتی از موهامو که جلوی چشمم بود رو کنار زد خیلی خجالت میکشیدم قلبم بی وقفه میتپید

اما منم دستمو انداختم دور گردنش و بدنمو‌ اهسته تکون دادم و شروع به رقص کردیم حسم غیر قابل وصف بود غرق نگاه کردن به همدیگه بودیم که گفت : موهاتو کوتاهکر‌دی؟ اینجوری که بستی مشخص نیست

چطور ؟

دایان: همینجوری

نه کوتاه نکردم  جوری خوشحال شد که چشماش هم میخندیدن

دایان : نگفتی دلت برام تنگ شده بود یا نه؟

خودت چی فکر میکنی ؟

دایان : نمیدونم چشم مرواریدی

با شنیدن حرفش نزدیک بود قلبم بایسته تمام خاطرات یکی یکی از جلوی چشمام میگذشتن

بالاخره گفتم : بایدم ندونی ۷ سال بدون هیچ خبری رفتی

دایان : ببخشید منم حال خوبی نداشتم فکر کردی دوست داشتم برم ؟ اونم بدون تو بهت زنگ نزدم که دلت برام تنگ نشه حالت بد نشه

گفتم : اما اینجوری بد تر بود

یهویی بغلم کرد و در گوشم پچ زد : ببخشید

توی چشمام اشک جمع شده بود نمیخواستم الان گریه کنم این همه تحمل کرده بودم

از بغلش بیرون اومدم گفتم میرم هوا بخورم اونم بغض داشت و این حالمو بد تر میکرد بدون نگاه به کسی به سرعت خودمو به حیاط دانشگاه رسوندم و روی نیمکت نشستم

دست خودم نبود حالم خیلی بد بود قلبم تیر میکشید

دلم خیلی براش تنگ شده بود میخواستم محکم بغلش کنم و برای همیشه توی آغوشش بمونم اما میترسیدم از اینکهبهش اعتماد کنم  از کجا معلوم که دوباره ولم نکنه از کجا معلوم الان کسیو دوست نداشته باشه و از کجا معلوم واقعا هنوزم دوستم داشته باشه ؟ یا هنوز همون دایان کوچولوی من باشه؟

با دستام صورتمو پوشانده بودم که حضور کسیو کنارم حس کردم ……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی می زاری

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

اوهوم♥️

*ترشی سیر *
2 سال قبل

اولین کام برم بخونم نوبلم فراموش نشع

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی ❤️ 🖤

Nafas •_•
2 سال قبل

👏👏عالی

masomezahra mirzade
2 سال قبل

عالی بود💞💋❤

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود
.

n.b 1401
2 سال قبل

الیزا به تو پناه میاورم تو کمک کن 🥺🥺🥺

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x