بعد از اینکه رقص تموم شد پیش خاله رفتم که دیدم دیانا داره با دیوید میرقصه و ریز میخنده لبخندی زدم که خاله گفت : خوشحالم که هنوز با هم دوستین و اینجایین
منم خوشحالم که دیانا همیشه کنارمه و اینجاییم
خاله : پس چرا با دایان نمیرقصیدی ؟!
داشت با دختر عمه اش میرقصید
خاله : دوباره اومد به پسر من اویزون شد
خندیدم
خاله هم خندید و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود کارن خیلی زیاد یاد اون روزا که برات لاک میزدم میفتادم و گریم میگرفت
خاله رو بغل کردم و با بغض گفتم : من بیشتر خاله . من بیشتر دلم برای همتون تنگ شده بود
خاله لبخندی زد و فشارم داد . یکم که حرف زدیم خاله گفت : وای قیافه دایانو تو رو خدا داره از عصبانیت میترکه
ای اتیش پاره چیکار کردی که انقدر حرص خورده لبو شده ؟
خندیدم و گفتم : وا خاله جون من چیکار پسر شما دارم شاید چون با رافائل میرقصیدم ناراحت شده
خاله خندید و گفت : تو دقیقا عین منی
همون موقع دایان اومد پیشمون
خاله همونطور که جلوی خندشو میگرفت گفت : چرا لبو شدی ؟ حرص خوردی از دست راشل؟
دایان نگاهی به من کرد گفت : نه توی کت و شلوار گرمم شده
خاله با خنده آهانی گفت و به بهانه ای رفت تا ما تنها باشیم
از اینکه تنها بودیم هم خوشحال بودم هم استرس و هیجان زیادی داشتم
دایان که هنوز مشخص بود عصبانیه گفت : خیلی با رافائل صمیمی نشو
چرا ؟ پسر خوبی به نظر میاد
دایان با اخم گفت: اون چیزی که نشون میده نیست همیشه ادمارو از روی ظاهر قضاوت میکنی و زود صمیمی میشی؟
ته دلم از حسادتش ذوق مرگ بودم اما پوزخندی زدم و چیزی نگفتم سکوت طولانی بینمون برقرار شد
دایان : چیزی نمیگی؟!
چی بگم؟
دایان : بعد از ۷ سال دیدیم دلت برام تنگ نشده؟
فکر کردی من مثل توعم؟ که دلم تنگ نشه ؟
دایان : تو از کجا میدونی من دلم تنگ نشده؟
شونه ای بالا انداختم و اروم گفتم : نمیدونم
دایان : خوشگل شدی
ضربان قلبم رفت بالاتر دیگه کنترلم دست خودم نبود نقابم کم کم کنار میرفت
تو هم جذاب شدی
دایان: همه همینو میگن
اما هنوز خودشیفته ای
خندید و گفت افتخار رقص بهم میدی؟
گفتم : باید فکر کنم
خندید و گفت : جوابش اسونه
دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم یه گوشه از استیج دستشو گذاشت روی کمرم و شونمو گرفت بعدش قسمتی از موهامو که جلوی چشمم بود رو کنار زد خیلی خجالت میکشیدم قلبم بی وقفه میتپید
اما منم دستمو انداختم دور گردنش و بدنمو اهسته تکون دادم و شروع به رقص کردیم حسم غیر قابل وصف بود غرق نگاه کردن به همدیگه بودیم که گفت : موهاتو کوتاهکردی؟ اینجوری که بستی مشخص نیست
چطور ؟
دایان: همینجوری
نه کوتاه نکردم جوری خوشحال شد که چشماش هم میخندیدن
دایان : نگفتی دلت برام تنگ شده بود یا نه؟
خودت چی فکر میکنی ؟
دایان : نمیدونم چشم مرواریدی
با شنیدن حرفش نزدیک بود قلبم بایسته تمام خاطرات یکی یکی از جلوی چشمام میگذشتن
بالاخره گفتم : بایدم ندونی ۷ سال بدون هیچ خبری رفتی
دایان : ببخشید منم حال خوبی نداشتم فکر کردی دوست داشتم برم ؟ اونم بدون تو بهت زنگ نزدم که دلت برام تنگ نشه حالت بد نشه
گفتم : اما اینجوری بد تر بود
یهویی بغلم کرد و در گوشم پچ زد : ببخشید
توی چشمام اشک جمع شده بود نمیخواستم الان گریه کنم این همه تحمل کرده بودم
از بغلش بیرون اومدم گفتم میرم هوا بخورم اونم بغض داشت و این حالمو بد تر میکرد بدون نگاه به کسی به سرعت خودمو به حیاط دانشگاه رسوندم و روی نیمکت نشستم
دست خودم نبود حالم خیلی بد بود قلبم تیر میکشید
دلم خیلی براش تنگ شده بود میخواستم محکم بغلش کنم و برای همیشه توی آغوشش بمونم اما میترسیدم از اینکهبهش اعتماد کنم از کجا معلوم که دوباره ولم نکنه از کجا معلوم الان کسیو دوست نداشته باشه و از کجا معلوم واقعا هنوزم دوستم داشته باشه ؟ یا هنوز همون دایان کوچولوی من باشه؟
با دستام صورتمو پوشانده بودم که حضور کسیو کنارم حس کردم ……..
پارت بعدی رو کی می زاری
اوهوم♥️
اولین کام برم بخونم نوبلم فراموش نشع
عالی ❤️ 🖤
👏👏عالی
عالی بود💞💋❤
عالی بود
.
الیزا به تو پناه میاورم تو کمک کن 🥺🥺🥺