رمان چشم مرواریدی پارت ۱۰

4.1
(9)

با دستام صورتمو پوشانده بودم که حضور کسیو کنارم حس کردم برگشتم که دیدم عمو احمده که نشسته روی نیمکت کنارم لبخندی زد و گفت : واقعا موندم که شما دو تا چجوری هنوزم همو دوست دارین اونم بعد از ۷ سال دوری

خجالت کشیدم اما میدونستم عمو میدونه همه میدونستن از بچگی نمیتونستیم پنهانش کنیم .

*فلش بک ۱۲ سال پیش*

دایان انقدر نچسب بهم زشته

دایان : دلم نمیخواد بزار همه بفهمن تو مال منی

زشته دایان من خجالت میکشم خب

عمو احمد: شما دو تا چی پچ‌ پچ میکنین

دایان: بابا جون خصوصیه

عمو احمد : نگاش کن تو رو خدا

دایان : اخه بابا وقتی تو با مامان حرف خصوصی میزنی من چیزی میگم

همه خندیدن

بابا : اخه پسر تو چه حرف خصوصی با دختر من داری که اینجوری چسبیدی بهش؟

دایان : راستش عمو من خیلی دخترتونو دوست دارم

محکم زدم به بازوش

مامان با خنده : چرا میزنیش کارن داره میگه دوست داره

مامان اخه خجالت میکشم

دنیل : پاشو دایان از بغل خواهرم خجالت بکش برو تا عصبانی نشدم

دایان: نمیخوام برم مال منه

بابا : به به چشمم روشن

همه میخندیدن

خاله لعیا : بده از الان داماد دار شدین؟

دوباره همه خندیدن

لبخندی به عمو زدم که دستش انداخت دور گردنم و گفت : میدونی کارن دایان توی این مدت خیلی سختی کشید تا همین الان که ۲۰ و خورده ای سالشه هر روز دلتنگت شده و به فکرت بوده هر سال روز تولدت از خونه میزنه بیرون و فرداش با چشمای پف کرده برمیگرده توی این مدت ندیدم حتی به دختر دیگه ای نگاه هم بکنه همیشه یه جورایی منتظرتو بوده اما من نمیخوام مجبورت کنم به چیزی تو عین دخترم میمونی اینارو گفتم که بدونی

ته دلم از حرف های عمو قیلی ویلی میرفت لااقل خیالم از این بابت راحت شده بود

غمگین گفتم : میدونم عمو ، میدونم اما من قلب ضعیفی دارم طاقت این که یک بار دیگه رها بشم و ندارم و فقط از همین میترسم فقط… فقط … نیاز دارم .. به … زمان

عمو لبخندی زد و بغلم کرد و گفت : من اجازه چنین کاری به هیچ کس نمیدم قشنگم  درسته حق با توعه تو تازه اومدی حالا حالا ها فرصت هست  حالا هم اشکاتو پاک کن و بیا شام دیانا هم دنبالت میگشت

نمیدونم اشکام کی از حصاری که کشیده بودم بیرون اومده بودن با حرف عمو تازه متوجهشون شدم

چشم عمو

عمو : چشمت بی بلا

وقتی عمو داشت برمیگشت دایان دیدم که کنار در ورودی ایستاده بود تموم این مدت اینجا بود؟ عمو زد روی شونش و چیزی بهش گفت و رفت

با حسرت لبخندی بهم زد و رفت تو با اینکه هنوزم قلبم درد میکرد اما منم خودمو جمع کردم و رفتم تو  دایان ندیدم . رفتم کنار دیانا که با دیوید مشغول حرف زدن بود تامنو دید برگشت سمتم گفت : کجا بودی تو خیلی نگرانت شدم.

رفتم یه هوایی بخورم و محیط ببینم

یه نگاهی بهم کرد که یعنی اره جون خودت 

با اشاره گفتم : میگم بهت

بعد از اینکه دیوید کلی با حرفاش خندوندمون

صدامون کردن بریم سمت سالن کناری برای سرو غدا

خیلی چیزی میل نداشتم اما به خاطر ادب یکمی از خورشتا کشیدم و با دیانا مشغول بودیم که رافائل اومد کنارم نشست

یاد حرف دایان افتادم منظورش چی بود ؟ اه ولش کن اصلا بهش نباید فکر کنم

پشت سر اون بقیه اکیپشون هم از جمله راشل اومدن نشستن کنار ما به زور غذاروخوردم و بلند شدیم رفتیم کارت کلاس ها و لوازم مورد نیاز بگیریم از شانس من دایان و دوستش مسئول این کار بودن پس برای همین بود که توی جشن سال اولیا بودن

دوستش : سلام خیلی خوش اومدین بفرمایین

من رفتم سمت دوستش دیانا هم رفت سمت میز دایان فعلا امادگی رو به رو شدن باهاشو نداشتم

پسره نکات توضیح داد و گفت : هر موقع سوالی داشتین یا چیزی نیاز داشتین به من بگید

و همینجوری به من خیر شد بعد گفت؛ امسال یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاه ما هستین

لبخند زدم و گفتم : ممنونم لطف دارین

با لبخند گفت : من ادوارد هستم شما چطور؟ اینو گفت و دستشو به سمتم گرفت . میز ها بهم نزدیک بود صدای حرصی دایان میفهمیدم که داشت به دیانا چیزی میگفت معلوم بود باز عصبی شده

لبخندی زدم و باهاش دست دادم و گفتم : کارن هستم

ادوارد : خوشبختم

نگاهی به دیانا کرد و گفت : شما هم خیلی زیبا هستین اسم شما چیه؟ دیانا به زور جلوی خندشو گرفت و گفت : من دیانا هستم.

ادوارد: خوشبختم منم ادوارد هستم . خانوما میتونم شمار…..

دایان : بسه دیگه ادوارد زبون نریز انقدر زود کارشونو راه بنداز برن چرا عین گرگی که بره دیده شدی؟!

ادوارد : چرا حرص میخوری داداش چشم .

خندم گرفت کارتمو داد منم  ازش تشکر کردم و منتظر دیانا کنار اتاق ایستادم . دایان عمدا داشت لفتش میداد خوب میشناختمش همون موقع  بقیه بچه ها اومدن  داخل برای همین مجبور شد کارشو تموم کنه و کارت دیانا رو بده

راشل دویید سمت دایان گفت : عزیزممم تو برای من کارتو اماده کن

خوبه خجالت نمیکشید اینجوری با عشوه حرف میزد

با اخم داشتم بهش نگاه میکرد که دیانا زد به دستم ، دایان داشت نگام میکرد و لبخند بزرگی میزد .  اه فهمید که غیرتی شدم.  خواستیم بریم که دیوید دیانا رو صدا زد انگار شماره صندلیشو میخواست . اخیییی حتما عاشقش شده بود من رفتم بیرون اتاق ایستادم که خاله رو دیدم اومد کنارمو گفت : شامخوردین ؟ کارتتو گرفتی خاله ؟

بله خاله خیالتون راحت

خاله : خداروشکر راستی فردا شب بیاین خونه ما دور هم باشیم با مامانت اینا هم تصویری حرف بزنیم ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

خعلی عالی بود الی جون 😍💝
من همون یگانه ام
پارت بعدی کیه ؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x