رمان چشم مرواریدی پارت ۸

4.5
(11)

انگار که زبونش بند اومده باشه فقط نگاهم میکرد شاید خیلی دل تنگم بوده چون نمیتونست چشماشو ازم بگیره سر تا پامو برانداز میکرد تا باورش بشه خودمم ازخجالت داشتم اب میشدم نگاهش تک تک قسمت های  صورتمو جستجو میکرد منم دست کمی نداشتم از اون سعی میکردم قیافه جدیدشو توی ذهنم حک کنم بار هاتصورش کرده بودم و الان واقعا رو به روم بود هیچی نمیگفت فقط به چشمام خیره شده بود درست عین مجسمه ای که خشکش زده

خاله : کجا رفتی دایان؟! الو؟! از زمین به دایان

دیانا خندید اما من خیلی بغض داشتم فقط تونستم به لبخند الکیم ادامه بدم بالاخره به خودش اومد

دایان : هان ؟ چی ؟ هِلو ببخشید سلام

خاله و دیانا از خنده رو به انفجار بودن دایان هم کلافه خندید

خاله رو صدا زدن که مجبور شد بره

دایان : خوبی کارن خانوم؟ چقدر بزرگ شدی

مرسی اقا دایان شما خوبین ؟ بله دیگه ادما بزرگ میشن شما هم فرق کردین

از ما بعید بود این قدر رسمی حرف زدن  درست انگار آشنا ترین غریبه رو به روم ایستاده بود

کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت : ممنونم منم خوبم بله دیگه

دیانا که دید جو افتضاحیه گفت : دایان تو هم توی این دانشگاه درس میخونی ؟

دایان به زور نگاه از من گرفت و گفت : بله من سال اخریم امسال سال اخرمه

دیانا گفت : خداروشکر حداقل یه اشنا هست

من هنوز خیلی معذب بودم

دایان : چه رشته ای میخواین بخونین؟

دیانا که دید من جوابشو نمیدم گفت : پزشکی

دایان : به سلامتی هم رشته ای هستیم پس

دیانا با حالت شوخی گفت : اقا دایان شما نباید یه زنگی یه چیزی به ما میزدین ؟ نکنه دوستای کانادایی بهتری پیدا کردین؟ دستت درد نکنه دیانا به جای من بهش تیکهانداخت من که زبونم قفل شده بود

برق غم و توی نگاهش دیدم

دایان : این چه حرفیه دیانا والا من که بهتر از شما پیدا نکردم زنگ‌ نزدم که‌ دلتون برام تنگ نشه

ناخواسته پوزخندی زدمو نگاهمو ازشون گرفتم و به پسرا و دخترایی که میرقصیدن نگاه کردم

دایان : کارن خانوم شما چقدر ساکتی دیگه شیطون نیستی؟

بستگی داره کی مقابلم ایستا ….

حرفم با دستی که دور گردن دایان انداخته شده بود  قطع شد . راشل بود که دستشون انداخته بود دور گردن دایان

با تعجب نگاهشون کردم و از حرص ناخونامو توی دستم فرو کردم از بچگی عادتم بود هر موقع عصبانی میشدم‌ اینکارومیکردم یعنی دوست دخترش بود ؟ برای همیناون سوالو پرسیده بود ؟

دایان دستشو از دور گردنش باز کرد و گفت : نکن دیگه راشل زشته

روشو کرد به ما و‌گفت : راشل دختر عمه منه که سال اولیه

راشل خانوما هم

راشل : میدونم اشنا شدیم. دایان نمیای برقصیم؟

چقدر لوس بودنفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد  اما از کجا معلوم هر لحظه دوست دخترش سر نرسه؟

دایان: راشل جون داریم حرف میزنیم فعلا

راشل بازوشو کشید و گفت : بیا دیگه بعدا حرف بزنین

با اینکه معلوم بود دایان نمیخواست بره اما به زور دستشو کشید که رفتن با هم برقصن

دیانا : پوست دستت کنده شد عزیزم تو رو خدا اینجوری نکن سکته میکنیا . کارن دوباره بهت فشار عصبی دست میده ها

راست میگفت از وقتی عمو احمد اینا رفتن از ایران هر از گاهی بهم فشار عصبی دست میداد بابا منو پیش بهترین دکترا برده بود اما فایده ای نداشت

سعی کردم بهش نگاه نکنم و با دیانا حرف بزنم که رافائل اومد  و دستشو گرفت سمتم و گفت : افتخار یه دور رقص به من میدین لیدی؟

نمیخواستم قبول کنم که نگاهم به راشل افتاد که دستشو انداخته بود دور گردن رایان و میرقصید اما دایان نگاهش به من بود پس دستمو گذاشتم توی‌ دست رافائل وگفتم : یکمی سر درد دارم پس فقط یه دور

رافائل : باعث افتخاره

اینو گفت و منو به سمت استیج رقص برد همون موقع از شانسم یه اهنگ خیلی لایت پخش شد یه دستشو دور کمرم انداخت و  با اون یکی شونه های لختمو گرفت میخواست تانگو برقصیم من معذب بودم اما مطمئن بودم دایان داشت نگاهم میکرد پس منم دستمو به زور روی شونش گذاشتم و همراهیش کردم

رافائل : عین عروسک میمونی میترسم له بشی

با لحن لاتی گفتم خیال کردی داداش زیر این لباس پر از عضله است شونشو محکم فشار دادم که با خنده گفت : اوه اوه غلط کردم عین  واندروومن هستی خندیدم کههمون موقع نگاهم به دایان افتاد از عصبانیت رو به انفجار بود رگ گردنش باد کرده بود و صورتش به قرمزی میزد و با چشماش خط و نشون میکشید

نگاهمو ازش گرفت و توی دلم لبخندی زدم و گفتم بسوز اقا دایان بسوز

رافائل : میترسم الان دایان با چشماش بهمون شلیک کنه

با تعجب گفتم : میشناسیش؟

بله من پسر اقای اسمیس هستم مدیر مدرسه و از اونجایی که پدرامون دوستن همو گاهی ملاقات میکنیم. تو چطور میشناسیش؟

دوست بچگیم بوده

آهانی گفت و لبخندی زد بعد از اینکه رقص تموم شد بدون توجه به دایان پیش خاله رفتم که دیدم دیانا داره با دیوید میرقصه و ریز میخنده ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F V
2 سال قبل

عالیی

ی بنده خدا ....
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزارید؟

Yeganeh
Yeganeh
2 سال قبل

وایییییی خییییییلی عالیییییی بوووووود
معلومه که دایان هم هنوز عاشقشه

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی اما لطفا تولانی تر بزار

*ترشی سیر *
2 سال قبل

زیادی

Fariba Beheshti Nia
Ava
2 سال قبل

واقعا عالی بود ولی کاش زود تر پارت بذارید با اشتیاق منتظر پارت بعدی

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x