رمان چشم مرواریدی پارت ۴

4.8
(8)

دیانا غمگین نگاهم کرد که با شنیدن صدای زنگ گفت : عه صدای در میاد جانه فکر کنم

من باز میکنم

تا درو باز کردم یه خانم میانسال مهربونی پشت در ایستاده بود

همسایه : سلام دخترم ببخشید مزاحمتون شدم فهمیدم همسایه های جدید برامون اومده خوشحال شدم گفتم خوش امد بگم بهتون

خیلی ممنونم لطف کردین

همسایه : خواهش میکنم چقدر شما نازی.  تا اینو گفت به ارومی یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم

ممنونم از شما

همسایه : تنها زندگی میکنین ؟

نه با دوستم با هم زندگی میکنیم

همسایه : آهان اسمتون چیه ؟

اسم من کارنه و اسم دوستم دیانا

همسایه : خوشبختم منم آنا هستم

باهاش دست دادم و گفتم : خوشبختم

برو دخترم دیگه مزاحم نمیشم خداحافظ  ایشالا یه وقت دیگه مزاحمتون میشم

دستتون درد نکنه مراحمین خداحافظ

دیانا : کی بود ؟

همسایه بود اومده بود اشنا بشه گفت یه موقع دیگه مزاحمتون میشم

دیانا : وای از اون همسایه فوضولا؟

نه مهربون میزد

دیانا: پس جان کی میاد

همون موقع دوباره صدای زنگ اومد تا درو باز کردم جانو دیدم

جان : بفرمایید خانم

دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی چقدر شد؟

این چه حرفیه خانم اصلا قابل شما رو نداره ما خودمون با اقا همچیو حل میکنیم  این گفت و سریع رفت تا من نتونم بهش پولو بدم.

منو دیانا همه غذا ها رو خوردیم بعدش هم رفتیم که بخوابیم

دیانا دیگه نباید انقدر فست فود بخوریم ۳ ساله داریم میریم باشگاه همه زحماتمون به باد میره میخوام به خاله دلبر بگم یه جای خوب بهم معرفی کنه

دیانا: راست میگی از پس فردا میریم ایشالا خودمونیما هیکلامون توپه

خندیدم راست میگفت خیلی روی خودم کار کرده بودم مشاورم تاکیید داشت بهترین راه فراموشی رسیدگی به خودمه هر چند که هیچ کدوم از راهکارهاش نتیجه نداد

دیانا: به نظرت دانشگاهمون چجوریه؟ یعنی میتونیم دکتر بشیم ؟

فکر کنم خیلی خوب باشه چون عمو احمد همیشه بهترینا رو انتخاب میکنه ، چرا نشیم بالاخره رویای کودکیمون محقق میشه

دیانا: به نظرت اونم با ما میفته یه کلاس؟

فکر نکنم سه سال از ما بزرگتره اما طبق حرفای خاله به مامانم فهمیدم که اخرای تحصیلشه

لبخندی زدم و بهش شب بخیر گفتم اونم جوابمو داد منم اجازه دادم قبل از اولین دیدار بعد سال ها خاطره ها جون بگیرن

* فلش بک ۱۴ سال پیش *

دیانا پس کی من میتونم دکتر باشم؟

دیانا: نمیشه تو باید دستیار باشی فعلا

عه خب منم میخوام دکتر بشم .

دیانا: نمیشه بزار میخوام امپول بزنم

دایان: دعوا نکنین دیگه کارن بیا

رفتم پیشش دستشو انداخت دور گردنم و در گوشم گفت :

منم میخوام دکتر بشم بعدا باهات وقتی دیانا رفت یه بار دیگه بازی میکنم .

قول میدی؟  

 دایان : قول

دایان بیا وقتی بزرگ شدیم و دکتر شدیم مطب هامون کنار هم باشه تا من هی بیام پیشت

دایان: خیلی خوب میشه عشقم

دایان نگو عشقم زشته

دایان: اروم میگم فقط تو بشنوی

هیجان زیادی داشتم و البته استرس نگاهی به دیانا کردم که خوابیده بود لبخندی بهش زدم سعی کردم منم بخوابم اما به قدری ذوق داشتم که نمیتونستم اروم بگیرمصدای قلبم توی گوشام اکو میشد بالاخره با فکر به جشن فردا خوابم برد

دیانا :پاشو دیگه کارن پاشو خیلی کار داریم ها جشن ساعته ۶

تکونی خوردم و گفتم : تا ۶

دیانا: عه پاشو دیگه خیلی کار داریما ساعت ۱۰ پاشو

باشه بابا پاشدم

دیانا: پاشو ببین چه صبحونه ای درست کردم من

اوووو کدبانو شدی! وقتشه شوهرت بدم

به شوخی و مسخره بازی گفت :خدا از دهنت بشنوه عشقم بدو بیا وگرنه همشو میخورم

با خنده پاشدم و رفتم توی اشپزخونه که دیدم تخم مرغ و پنکیک و اب میوه رو چیده روی میز

واایییی خودم میگیرمت دمت گرم دیانا

خندید و با هم شروع به خوردن کردیم

قرار شد من ناهار درست کنم تا اونم خونه رو تمیز کنه بعدش هم اماده بشیم و بریم.

هر کدوم مشغول بودیم که موبایل دیانا زنگ خورد خاله لعیا و مامان بودن که باهامون تماس تصویری گرفته بودن منم صدا زد که رفتم جلوی دوربین

خاله لعیا: وای سارا نگاشون کن چقدر خانوم شدن دارن کارای خونه رو میکنن

مامان: تا وقتی اینجا بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن

منو دیانا خندیدیم و خونه رو نشونشون دادیم .

هر دوگفتن خیلی قشنگه

مامان: کارن راستی امروز جشنه؟

اره مامان ساعت ۶ میریم

مامان: به سلامتی مراقب خودتون باشین

مامان نگاه معناداری بهم کرد میدونم نگرانم بود لبخندی زدم‌گفتم :چشم  سرورم

خندیدن

خداحافظی کردیم بعد از اینکه همه کار ها ر‌و کردیم ، غذاروخوردیم و یک ساعت استراحت کردیم بعدش به نوبت حمام رفتیم و رفتیم که اماده بشیم.…. 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
افسانه
2 سال قبل

عااااالیییییی بودددددد مثل همیشه….

masomezahra mirzade
2 سال قبل

مرسی عالی هسته رمانت عشقول♡💋❤

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x