رمان دلباخته پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه – من اگه می خواستم کاری که صادق باهام کرد رو هر روز یادِ خودم بندازم خیلی وقت پیش رابطه ام با ملیحه قطع می شد…
رمان دلباخته پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه پشتم انگار گرم می شد و دیگر دلم نمی لرزید! انگار همه ی ترس فرداها رنگ می بازد و من در یک رویای دوست داشتنی به…
رمان دلباخته پارت ۸۷2 سال پیشبدون دیدگاه – خب چرا؟! یعنی به درد چی می خورد که بدونه شما مثلاً چی کار می کنین یا چی تو زندگیتون می گذره!؟ – دنبال…
رمان دلباخته پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه دست خودم نیست انگار که چانه ام می لرزد و اشک می چکد. دلم نازک شده، می دانم. ملیحه مثل مادر بود برای من.. فقط…
رمان دلباخته پارت۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه آب دهانش را قورت می دهد. شاید هم بغضی که به گلویش آویزان شده را فرو می دهد، نمی دانم. – صادق و حاج مهدی از…
رمان دلباخته پارت ۸۴2 سال پیشبدون دیدگاه دل به دریا می زنم آخر. – آقا امیر حسین خونه دارن، حاج خانم؟ نگاهم می کند و من بی درنگ لب می جنبانم. –…
رمان دلباخته پارت ۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه – خب عزیز من.. من که نمی گم نکن.. می گم بیشتر به فکر آینده ی دخترت باش.. اصلاً ممکنه بخواییم بچه دار شیم.. نباید به آینده…
رمان دلباخته پارت ۸۲2 سال پیشبدون دیدگاه فقط با یک جمله انگار حال خوبم را بهتر می کند. – شما بخوای زحمت نیست، رحمته لبخند پر رنگی می زنم. شاید برای این…
رمان دلباخته پارت ۸۱2 سال پیشبدون دیدگاه – سلام دختر خیلی بد.. تو معلوم هست کجایی؟ نشستی اون بالا بالاها که من زنگ بزنم! احوالپرسی می کنم و صبا از من دلخور…
رمان دلباخته پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه – زندگی کردن با حاج صادقی که من می شناسم صبرِ ایوب می خواد، می دونم.. تو.. زن قوی ای بودی که تونستی طاقت بیاری و اون…
رمان دلباخته پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه مغزم انگار درد گرفته و کلمات بهم ریخته در سرم جولان می دهد. صندلی را عقب می کشد و بفرما می زند. کیفم را روی…
رمان دلباخته پارت ۷۸2 سال پیش۱ دیدگاه زری خانم لبخند زنان نگاهم می کند. – سلام به روی ماهت، مادر برای لحظه ای مکث می کند. – صدات نمی کردم خواب می…
رمان دلباخته پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه دلم از دستِ خودم پُر است و رویم انگار پُرتر! از خودم خجالت می کشم و از او بیشتر. به آنی نکشیده صدای شیطان درونم را…
رمان دلباخته پارت ۷۶2 سال پیش۱ دیدگاه حق به جانب لب می جنباند. – بفرمایید.. بگید من کِی ازتون خواستم که واسه رفت و آمدم تکلیف معلوم کنین! کِی گفتم مراقبم باش که…
رمان دلباخته پارت ۷۵2 سال پیشبدون دیدگاه حرفم را جور دیگر می زنم. – وقتی به قول خودت به اون خدا بیامرز که از خودشون بود رحم نکردن توقع داری به تو که براشون…