رمان دلباخته پارت ۸۹

4.6
(19)

 

 

 

 

– من اگه می خواستم کاری که صادق باهام کرد رو هر روز یادِ خودم بندازم خیلی وقت پیش رابطه ام با ملیحه قطع می شد و دیگه مجبور نمی شدم با صادق رو به رو شم

 

بی درنگ لب می جنبانم.

 

– چرا نکردین!؟ چرا قطع رابطه نکردین با آدمی که نزدیک بود بچه تونو ازتون بگیره.. آدمی که باعث شد تا چند وقت بعد همش دلتون بلرزه نکنه اتفاقی براش بیفته.. راستش من اگه جای شما بودم پامو تو خونه اش نمی ذاشتم

 

زبان روی لبش می کشد.

 

انگار از آن زنِ غمگین کمی پیش فرسنگ ها دور شده و من باز زنی را می بینم که شگفت زده ام می کند.

 

– من اگه اون کارو می کردم ملیحه بهترین دوستش رو از دست می داد.. از اون گذشته من چه فرقی داشتم با صادق! می شدم یه آدم کینه ای که بعد به این فکر کنه چجوری می خواد زهرش رو بریزه

 

سر به تایید خودش تکان می دهد انگار.

 

– کینه همینه مادر.. کم کم می شه یه دُمل چرکی که تا خالی نشه دردت آروم نمی گیره

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

 

 

 

 

باورش سخت است، خیلی سخت.

گذشت این زن تا کجا می رسید، نمی دانم!

 

 

– نمی فهمم، درکش برام واقعاً سخته.. آدمی مثل صادق رو می شه بخشید مگه؟!

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– چرا نشه مادر.. من از پشتِ درِ همون زورخونه ی قدیمی یاد گرفتم که لذت بخشش بیشتر از گرفتنِ انتقامه.. کاش صادق اینو تو زورخونه یاد می گرفت، که نگرفت

 

– بعدش چی.. نشست سرِ جاش یا باز منتظر یه فرصت دیگه بود؟

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– الان دیگه فکر می کنم هر کاری از این آدم بر می آد، حتی آسیب رسوندن به من و بچه ام

 

لبخند جاندارش حتی حالِ بهم ریخته ام را بهتر نمی کند.

من انگار با یک دیو هم خانه بودم و نمی دانستم!

 

صدای حامد است که در گوشم پژواک می شود.

 

– باورت می شه مریم.. باورت می شه اگه بگم بی شرف تر از بابای خودم تو عمرم ندیدم.. فقط جونِ حامدت نپرس چرا.. نذار بیشتر از این بی آبرو شم پیشت

 

با خودم می گویم کاش می پرسیدم.

 

کاش ولش نمی کردم و آبرویش را نمی خریدم.

 

 

– احتیاط شرطِ عقله.. نیست؟ نمی خوام بترسی، فقط بیشتر مراقب خودت باش

 

لب روی هم می فشارد.

 

– وقتی اومدن خواستگاری الهه فکر کردم همه چی تموم شده، خیلی سال گذشته بود دیگه.. ولی نگو واسه صادق اینطور نبود.. نمی دونم، شایدم من اشتباه می کنم، شاید اصلاً اونی که زنگ زد خونه ی مجید آقا و کلی پشت ما حرف زد یه از خدا بی خبر بود که معلوم نشد کیه و از کجا باهامون دشمنی داشت

 

پوزخند کم صدایی می زنم.

 

– هنوزم می خواید بگید ممکنه کارِ یه از خدا بی خبرتر از اون بوده! شما، حاج آقا، اصلاً همتون اونقدر آدمای خوبی بودین که فکر نکنم دشمنی غیر از صادق بخواد…

 

حرفم را نیمه کاره می گذارم و پوف بلندی می کشم.

 

باید انگار ساعت ها شاید هم روزها به آنچه شنیدم فکر کنم.

 

تنم جوری می لرزید انگار در زمهریر گیر کرده ام.

مغزم از کار افتاده و به نقطه ای زل می زنم.

 

لب هایم تکان می خورد و صدایی از حلقم خارج نمی شود.

 

دستم ناخوداگاه روی شکمم می لغزد و خودم را بی پناه تر از پیش می بینم.

 

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

ولی از بی پناهی ام باز کم نمی شود.

 

با خودم می گویم تا کِی قرار است دل به او خوش کنم!

اصلاً آخرش چه! آخرش که باید می رفتم.

سایه ی وحشت را تا کجا با خودم یدک می کشیدم، نمی دانم.

 

– داری می لرزی مادر.. سردته؟ برم یه ژاکتی چیزی بیارم تنت کنی.. بشین همینجا تا بیام

 

زبان در دهانم یخ بسته انگار.

در سکوت و با دهان بسته حامد را صدا می کنم.

 

حالا که باید پیش من باشد،نمی بینمش.

انگار از همان روز که رفته هرگز نیامده.

 

همه ی صداها من را به بازی می گرفت و کاش تمام می شد این رویای سنگین.

 

زری خانم پتوی نازکی آورده و روی شانه ام می اندازد.

زیر لب تشکر می کنم و تنم را لای پتو می پیچم.

 

نگاه باریکش را لحظه ای از صورتم برنمی دارد.

 

– می گم.. نکنه فشارت افتاده مادر.. قرصاتو خوردی که، اره؟

 

کم مانده بگویم درد من با قرص و دوا اگر خوب می شد، چه خوب می شد.

 

علاج دردِ بی کسی را اگر می دانی، بگو.

 

سر تکان می دهم.

 

– خوردم زری خانم

 

کاسه پُر شده از مغز فندق و پسته جلویم می گذارد و شانه ام را به نرمی می فشارد.

 

– بخور مادر.. بخور شاید یه ذره رنگت بیاد سر جاش.. برم یه زنگ به سید بزنم یکم دعواش کنم

 

جوری حرف می زند که ناخوداگاه خنده ام می گیرد.

 

– شما و دعوا زری خانم! بهتون نمی آد اهل دعوا کردن باشین

 

دست به کمر می زند و تای ابرویش بالا می رود.

 

– این شکلی خوبه؟ الان بهم می آد دعواش کنم

 

شانه هایم از زور خنده تکان می خورد.

 

دستی که به کمر زده را به گونه ام می رساند و به نرمی می کشد.

 

– می دونستی وقتی می خندی زری دلش واسه اون چال لپت غش می ره.. واسه من همیشه بخند مادر

 

مکث می کند و من نمی دانم چرا شرمنده می شوم.

 

– حتی وقتی دلت گرفته، وقتی می بینی آدما مهربون نیستن تو اندازه ی سهم خودت بخند.. خب؟

 

چشمی می گویم و او لبخند جانداری می زند.

 

بالای سرم ایستاده و با چشم و ابرو اشاره می کند.

 

– دِ بخور دیگه.. می خوای اول تو رو دعوا کنم.. هان؟

 

چند دانه مغز به دهان می گذارم و نگاهم پشت قدم هایش می دود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x