رمان دلباخته پارت ۸۱

4.5
(17)

 

 

 

 

– سلام دختر خیلی بد.. تو معلوم هست کجایی؟ نشستی اون بالا بالاها که من زنگ بزنم!

 

احوالپرسی می کنم و صبا از من دلخور است.

من فقط یکبار تماسش را بی پاسخ گذاشتم و او بزرگش می کند.

 

– مزاحم شدم.. داشتی ناهار می خوردی؟ می خوای بعد زنگ بزنم؟

 

می گویم “نه” و صبا با لحنی مشکوک سوال می پرسد.

 

– کسی پیشته، مریم؟ مثه آدم چرا حرف نمی زنی تو!؟

 

نیم نگاهی به سید می کنم.

سر پایین کشیده و انگار در فکر است.

 

شاید هم حواسش پیش من است و به روی خودش نمی آورد.

 

– اره خب.. یعنی با آقا سید اومدیم رستوران ناهار بخوریم.. کارم داشتی صبا؟

 

صبا انگار به گوش هایش شک کرده که بریده بریده حرف می زند.

 

– چی!؟ تو الان.. چی گفتی؟ گفتی با..

 

صدای جیغ بلندش در گوشم می پیچد.

 

– تو با.. خواستگار من رفتی بیرون! می کُشمت مریم.. من فقط دستم به تو برسه قیمه قیمه ات می کنم.. با اونم می دونم چیکار کنم.. اگه یه لاخ مو تو سرش گذاشتم، صبا نیستم.. نامردا.. جفتتون نامردین

 

 

 

کم مانده با صدای بلند بخندم.

مراعات می کنم و آهسته لب می جنبانم.

 

– می شه یواش تر حرف بزنی.. آبروم رفت صبا،صداتو می شنوه بخدا

 

حق به جانب و طلبکار حرف می زند.

 

– خب بشنوه.. مرد گنده نشسته به حرفای دو تا خانم محترم گوش می ده! ببین منو، بهش بگو عیبه، زشته.. مردی گفتن زنی گفتن.. بگو من از مردای خاله زنک اصلاً خوشم نمی آد.. گفته باشم

 

لب روی هم می فشارم و خنده را قورت می دهم.

 

– چشم خانم بزرگ.. امر دیگه باشه

 

زهرماری حواله ام می کند.

 

سید را می بینم که نگاه به ساعت مچی اش می کند.

حتماً دیرش شده و حوصله به خرج می دهد.

 

– صبا جان.. من باید برم، خودم بهت زنگ می زنم، باشه؟

 

کوتاه نمی آید چرا!

می گوید”نه” و من نفسم را محکم رها می کنم.

 

– ببین مریم، راستش من آخر هفته نمی تونم باهات بیام.. جمعه شب عقدِ پسر خاله عشرته.. اونم که می شناسی، هزار تا حرف در می آره از توش

 

 

 

 

برای لحظه ای مکث می کند.

و من در همان یک لحظه به تنهایی خودم فکر می کنم.

 

– می گم می شه توام نری، بذار هفته ی دیگه با هم بریم.. خب؟

 

صبا از یک امر محال حرف می زند و من با یک “نه” ساده ولی محکم پاسخ می دهم.

 

– تنها که نمی شه بری.. یعنی الان با این وضعیت..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– مهم نیست صبا.. من باید برم پیشش، نمی تونم تنهاش بذارم

 

بغض لعنتی را قورت می دهم.

صبا عذر خواهی می کند و من خیالش را از خودم جمع می کنم.

 

– نگران نباش.. یه کاریش می کنم

 

باشه ای می گوید و خداحافظی می کند.

 

نگاه به سید می کنم و لب می جنبانم.

 

– من دیگه برم، شمام به کارتون برسید

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– نمی خوای غذاتو تموم کنی، سیر شدی؟

 

سر تکان می دهم.

 

– ممنون که به حرفام گوش کردین.. الان حس می کنم حالم بهتره

 

– بقول پدر خدا بیامرزم که می گفت دلخوری اگه رو هم جمع شه کارِ آدمو سخت می کنه.. منظورش این بود که نذار تو دلت بمونه و بیات شه.. وقت آدما حتی واسه رفع دلخوری ممکنه تنگ باشه و یهو به خودت بیای و ببینی نمی شه کاریش کرد

 

 

 

 

سر به تایید تکان می دهم.

جلوتر از من از پشت میز بلند می شود و کتش را تن می زند.

 

صاحب رستوران تعارف می کند و سید متواضعانه تشکر می کند.

 

کنارم می ایستد و زبان روی لبش می کشد.

انگار مردد است برای گفتن حرفی که نمی دانم چیست!

 

– می خوای برسونت؟ ممکنه ماشین گیرت نیاد، صبر کن..

 

می پرم وسط حرفش.

 

– نه، گیر می آد.. شما به اندازه ی کافی افتادین تو زحمت، خودم می رم آقا سید

 

حرفش را عوض می کند.

 

– خب پس بذار بگم آقا حیدر برسونت.. اینطوری دیگه مجبور نیستی کنار خیابون وایسی و معطل شی

 

چانه بالا می اندازم.

 

– لازم نیست بخدا.. اصلاً شاید اون آقایی که می گید..

 

حرفم را قطع می کند.

 

-آقا حیدر کارش همینه، دربستی می ره.. بگم بیاد؟

 

نمی دانم چرا دلم نمی آید حرف روی حرفش بیاورم و مخالفت کنم.

انگار حس خوبی از حمایت مردانه اش به جانم نشسته و منِ لعنتی ادامه اش را می خواهم!

 

– زحمت نمی شه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x