رمان دلباخته پارت ۸۴

4.4
(19)

 

 

دل به دریا می زنم آخر.

 

– آقا امیر حسین خونه دارن، حاج خانم؟

 

نگاهم می کند و من بی درنگ لب می جنبانم.

 

– ببخشید، فقط از رو کنجکاوی پرسیدم.. هر چند آقا حیدر گفت که دوست ندارن کسی بدونه که..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– راست گفته مادر.. اخلاقش اینجوریه دیگه.. باورت می شه به من نگفته بود که خونه رو داده پسرِ حیدر بشینه

 

باورم می شد.

هر چه از او شنیدم باورم می شد.

 

– الان چی.. کسی توش می شینه؟

 

استکان خالی را پایین می آورد و چشم باز و بسته می کند.

 

– اره مادر.. هر دو سال یه بار می ده یه عروس و دوماد برن توش بشینن.. می گه دو سال اجاره ندن، می تونن پول جمع کنن و بعد هر جا خواستن برن

 

لبخند تلخی می زند.

 

– اون آپارتمان رو که خرید با خودم گفتم حتماً می خواد سر و سامون بگیره و از این تنهایی در آد.. بعد دیدم نه، بیشتر از اونکه به خودش فکر کنه دلش بندِ اوناییه که آبرومندن و دستشون خالیه

 

– خب این که بد نیست.. هر چی نباشه پسرِ شمان دیگه.. ازتون یاد گرفتن

 

 

 

– معلومه که بد نیست، مادر.. اصلاً چی از این بهتر که اجر دنیا و آخرت رو مالِ خودش کنه.. ولی زندگی خودش چی! من که تا ابد نیستم، بچه م تک و تنها می مونه

 

نمی دانم این حرف از کجا آمده که از دهانم در می رود.

 

– خب.. می گم شاید دلش کسی رو می خواد، روش نمی شه به شما بگه.. ممکنه؟

 

ابرو بالا می اندازد و زیر لب “نه” می گوید.

 

جوری نگاهش می کنم انگار که می خواهم از عمق چشمانش راست و دروغ حرفش را پیدا کنم.

 

چشم می دزدد و نیم خیز می شود.

دستی که روی میز گذاشته را می گیرم.

 

نگاهش سمت من می دودد.

 

– می شه یه سوال بپرسم؟

 

دوباره می نشیند و لب می جنباند.

 

– بپرس مادر

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– فقط چیزی نپرس که نتونم جوابت و بدم.. خب؟

 

شَکم انگار به یقین رسیده و حالا دیگر خوب می دانم رازی در زندگی امیر حسین هست و مادرش رازداری می کند.

 

نمی دانم چرا حس غریبی در خودم احساس می کنم.

حسی شبیه به حسادت زنانه که در من می جوشد و کلافه ام می کند.

 

 

 

 

با خودم می گویم اصلاً من را چه به این مرد!

 

یا اصلاً گذشته و حالش هر چه هست مالِ خودش، من کجای زندگی اش بودم که خودم را صاحب اختیار می دانم!

 

صدای زری خانم در گوشم می پیچد و من افکار بیخودم را پس می زنم.

 

– حرفت چی بود، مادر.. بگو دیگه

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– من.. یعنی من و آقا سید امروز در مورد یه چیزایی حرف زدیم که بی ربط به گذشته ی خونواده ی شما و حاج صادق نبود

 

مکث می کنم و او در سکوت نگاهم می کند.

 

– آقا سید می گفت دیگه الان وقتشه که یه چیزایی رو بدونی تا بهتر متوجه شی که چرا من می خوام از خودت بیشتر مراقبت کنی

 

از خودش اما نمی گویم.

از دلواپسی و دلشوره اش که حالا دیگر عذابم نمی دهد.

 

– خب؟

 

شانه بالا می اندازم.

 

– خب همین دیگه.. یعنی گفتن شما تعریف کنی بهتره

 

نمی گوید نه..

نمی گوید سید اشتباه کرده و من بیزارم از زیر و رو کردن گذشته ای که ابداً دوستش ندارم.

 

نگاه باریکش را از چشمانم برنمی دارد.

 

 

 

– واقعاً می خوای بدونی صادق کیه! یا اگه پاش بیفته ممکنه چجور آدمی شه.. می خوای؟!

 

سر تکان می دهم و بی درنگ لب می جنبانم.

 

– می خوام زری خانم.. می خوام هر چی می دونید رو بهم بگید، لطفاً

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– می گم واست.. بشرطی که قول بدی حرفام پیشت بمونه.. ملیحه از خیلی چیزا خبر نداره، نمی دونم اگه یه روز بفهمه چه حالی می شه

 

– قول می دم.. ارواح خاک..

 

میان دو ابرویش خط می اندازد و وسط حرفم می نشیند.

 

– من نگفتم قسم بخور.. گفتم قول بده.. چیکار به اموات داری، دختر.. هان؟!

 

لب زیرینم را به دندان می گیرم.

نگاهم را پایین می کشم و ببخشیدی حواله اش می کنم.

 

صندلی را عقب می کشد و از جایش بلند می شود.

استکانش را برمی دارد و برای خودش چای می ریزد.

 

می نشیند و نفس بلندی می کشد.

می بینم که در فکر است.

 

حرف نمی زنم و فقط نگاهش می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x