رمان شالوده عشق پارت ۷۵2 سال پیشبدون دیدگاه پانیذ سریع حرفش را گوش داد و کنارش نشست. -چیشده؟! با دیدن او دوباره بغض کرد. -دخترم تو میدونی مگه نه؟ …
رمان شالوده عشق پارت ۷۴2 سال پیشبدون دیدگاه چرا درست وقتی که حس میکرد میتواند با چند نقشهی کوچک برای همیشه شمیم را بیرون و شَر او را از سرخانوادهاش کم کند، باید…
رمان شالوده عشق پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه -امیر… امیرم -باور کن اگه خودت این گَندو هم نمیزدی هیچوقتِ چیزی به روت نمیاوردم. دونستههامو با خودم تو قبر میبُردم اما کاری نمیکردم که این خجالت…
رمان شالوده عشق پارت ۷۲2 سال پیشبدون دیدگاه امیرخان: عصبانی و دیوانه شده از اتاق بیرون زد. نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید. برق نگاه پر نفرت شمیم…
رمان شالوده عشق پارت ۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه حرصی انگشت اشارهاش را به لبهایم چسباند و محکم فشرد. -زیادی داری یه تخته میری برای خودت من نه دستم به اون کلبه خورده…
رمان شالوده عشق پارت ۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه -خوبه فعلاً کسی مزاحم ما نشه کار دارم. -چشم فقط مثل اینکه آندره مریض شده. چند روزه هیچی نمیخوره. امیرخان کمک کرد که پیاده شوم.…
رمان شالوده عشق پارت ۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه حرصی چرخیدم تا کفشهایم را پیدا کنم که سریع کمرم را گرفت و ثابت نگهم داشت. روی تخت نشسته و پاهایم آویزان بود و…
رمان شالوده عشق پارت ۶۸2 سال پیش۱ دیدگاه و رو به مرد زیادی خوش پوش و جذاب مقابلش گفت: -اما نظافتچی موهارو از روی زمین جارو کرده! -خب؟ -روزانه کلی…
رمان شالوده عشق پارت ۶۷2 سال پیش۱ دیدگاه خیلی زود آمبولانس رسید و سوگل با التماس همراه شمیم شد. -آقا… آقا بذارید من رانندگی کنم. فریاد زد؛ …
رمان شالوده عشق پارت ۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه خانه خلوت بود و فقط سوگل و سیما حضور داشتند. تا وارد آشپزخانه شدم، سیما تشر زد؛ -به به عروس خانوم این…
رمان شالوده عشق پارت ۶۵2 سال پیش۱ دیدگاه -امروز برام این عروسکه رو خرید. میبینی چقدر خوشگله؟ -وای شمیم نمیدونی چیکار کرد، فکر کن جلوی همهی دوستاش من و نشوند رو به…
رمان شالوده عشق پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه -تو زن اون مرتیکهای؟ اِنقدر بیغیرت شده که تورو واسه جاسوسی فرستاده اینجا؟ ببین دخترجون برو به اون شوهرت بگو من بیدی نیستم که…
رمان شالوده عشق پارت ۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه حرصی از خنگبازیهایم که تمام نشدنی بودند از آقا نجمی تشکر کردم و پیاده شدم. خدا را شکر آن روز خبری از جناب برادر نبود و…
رمان شالوده عشق پارت ۶۲2 سال پیش۱ دیدگاه مقنعه را تند روی سرم کشیدم و هول شده دکمههایم را بستم. سوگل داخل شد و گفت: -شمیم پس چرا نمیای؟ آقا نجمی…
رمان شالوده عشق پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه تمام این مدت در حال کنترل خودش بوده است…؟! -سرمن داد نزن. قرار نیست که سرهرچی بهت جواب پس بدم! -شـمـیـم… -امیرخان…