و رو به مرد زیادی خوش پوش و جذاب مقابلش گفت:
-اما نظافتچی موهارو از روی زمین جارو کرده!
-خب؟
-روزانه کلی آدم میان و میرن. هرچقدر هم ضدعفونی کنیم باز کف زمین کثیفه، میخواید چیکار آخه این موهارو؟!
اخمآلود و کلافه سرتکان داد.
-مهم نیست بدینش به من!
-…
-لطفاً
زن ناراضی نایلون را به طرفش گرفت و دور شد.
آن موقع بود که باز صدای سوگل را شنید.
-خان خودتون میدونید ولی اون موها جاش تو سطل زبالهس.
شوکه برگشت.
-چی کار داری سوگل هان؟ تو چیکار داری؟ موهای زن خودمه اصلاً میخوام بکنمش تو حلقم، تو چرا همش دنبال منی؟!
سوگل ناگهان زیر گریه زد.
-ببخشید آقا خیلی به هم ریختهم. اصلاً حال و روز شمیم از ذ..ذهنم بیرون نمیره. یه لحظه وقتی اون همه خون و دیدم فکر کردم… فکر کردم که از دستش دادیم!
تنش لرزید و ناگهان چنان خدانکنهی از ته دل و بلندی گفت که تمام سرها به طرفشان چرخید.
شقیقههایش نبض میزدند و دلش میخواست زبان یاوه گوی سوگل را بِبُرد و به خورد گربه ها بدهد.
از میان دندانهایش گفت:
-بـرو بـشـیـن.
-چ…چشم آقا رفتم.
لحظهای پلک بست تا به خود مسلط شود و سپس به طرف سرویس بهداشتی راه افتاد.
موهای شبرنگ را از داخل نایلون بیرون کشید و با لطافت و آرام شستشان.
موهای خاکی شده مثل رشته هایی از حیاتش بودند.
ناراحت شستشان و میان چند دستمال سفید و تمیز قرارشان داد.
از سرویس که بیرون رفت سراغش آمدند و چند دقیقهی بعد وقتی خبر رسید که در عکسهای شمیم مشکل خاصی وجود ندارد، تازه تواست نفس راحتی بکشد و آرام بگیرد.
شمیم:
-شمیم خوبی؟ صدامو میشنوی؟!
با صدای سوگل به سختی چشم باز کردم و آرام نشستم.
-سو…سوگل؟
-جانم بهتری؟
-…
-خوبی مگه نه؟ دکترت گفت مشکل خاصی نداری.
دستم میلرزید و سرم تیر میکشید.
-سرم درد میکنه.
-عادیه خب ضربه خورده. خانوم پرستار گفت احتمالاً تا بیست وچهار ساعت درد و گیجی داشته باشی.
کم کم ذهنم به کار افتاد و چشمانم گرد شد.
-سوگل؟ سوگل بگو ببینم من توهم زدم یا جدی جدی داشتید موهامرو کوتاه میکردید؟!
ناراحت سر پایین انداخت.
شوکه دستی به پشت سرم کشیدم و با حس باندی که در آن قسمت جا خوش کرده بود، تودهای سخت گلویم را گرفت.
یعنی چه…؟!
آن موهایی که سالها برای نگه داشتنشان زحمت کشیده بودم، موهایی که بابا احمد هر روز با آن دستان زحمتکش و پینه بستهاش برایم میبافت و بوسه بر فرق سرم میگذاشت را به همین راحتی از دست داده بودم؟!
-ناراحت نباش حالا خداروشکر که بلایی سرت نیومد. بعدم فقط یه قسمت کوچیکشو قیچی کردن اصلاً مشخص نیست. بیا… بیا کمکت کنم لباساتو بپوش.
-تو برو خودم میپوشم.
-اما…
-برو کارم تموم شد صدات میکنم.
-باشه پس هرجور راحتی.
تا در را بست به اشکهایم اجازه باریدن دادم.
با پشت دست صورتم را پاک کردم و نگاهم به دست باند پیچی شدهام افتاد.
پوزخندم پررنگ شد.
امیدوار بودم که تا آخر این راه بتوانم دوام بیاورم.
ناگهان در باز شد و قبل از آن که بتوانم اشکهایم را پنهان کنم، امیرخان داخل آمد و صورت خیسم را دید.
-آخ آخ اینجارو ببین.
در را پشت سرش بست و جلو آمد.
سریع اخمهایم را درهم کشیدم تا نتواند مسخره بازی در بیاورد و صدالبته که موفق نبودم!
-برای چی گریه میکنی؟
-چون دوست دارم.
-زشت که هستی گریه میکنی زشتتر میشی!
عالیه