رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۵1 سال پیش۱ دیدگاه با ابروهای بالا رفته سر به طرف مروارید چرخاند. آن دو گوی آبی در فاصله خیلی نزدیکی منتظر به او چشم دوخته بودند. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۴1 سال پیشبدون دیدگاه با پیچیدن عطر تن و نفس های دخترک در صورتش دچار رخوتی شد که تا کنون تجربه اش نکرده بود. رخوتی که او را…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۳1 سال پیش۱ دیدگاه مروارید با تأیید و تکان سر او را راهی اتاقش کرد. با حرف حاج حسین موافق بود. مروارید این روزا خسته تر از آن…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۲1 سال پیشبدون دیدگاه لبخند مرموزی روی لبش شکل گرفت و با اشاره به وسایل بسته بندی شده ای که هنوز هیچ کدام باز نشده بود لب زد:…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۱1 سال پیشبدون دیدگاه دکمه آسانسور را فشردم و به محض باز شدنش خودم را داخلش انداختم. از خستگی رو به موت بودم. بدنم کوفته و…
رمان مرواریدی در صدف پارت۸۰1 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش را راسخ به چشمان آرش دوخت: -تو سه ساله برام مُردی، همون وقتی که عکس اون دختره کثافت رو تو بغلت دیدم همه چیز تموم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۹1 سال پیشبدون دیدگاه خدای من! چهره سرد و سخت آرش نشان از این داشت که اتفاق خوشایندی در انتظار پونه و آن مرد خوش پوش نیست. از رفتن صرف…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۸1 سال پیشبدون دیدگاه با گوشهِ ناخن مشغول پیدا کردن سرِ چسبِ پهن بودم. خستگی ای که در این چند روز در تنم ریشه دوانده بود، تأثیر منفیِ بسزایی در…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۷1 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانم چرا هر حرفی که میزد من برداشت دیگری می کردم. مثلا در این لحظه احساس کردم که اشاره ی…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۶1 سال پیشبدون دیدگاه -عمه جان، پونه میگه دبه ترشی تونو کجا گذاشتید. به مانند همیشه لبخند مهربانش را بدون خساست به رویم پاشید و قصد برخاستن کرد که سریع…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۵1 سال پیشبدون دیدگاه اما هر چه که بود به اتاقم پناه بردم و به مانند شب گذشته اش تا صبح با چشمانی باز خیره به حیاط غرق در…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۴1 سال پیشبدون دیدگاه غیر ارادی پاهایم را بهم چسباندم و بیشتر در صندلی فرو رفتم. اصلا فکرش را هم نمی کردم بخواهد چنین کاری…
رمان مرواریدی در صدف پارت۷۳1 سال پیشبدون دیدگاه با اینکه توفیق اجباری بود اما با جان و دل پذیرایش بودم. خواسته ی قلبی خودمم همین بود. بدون حرفی بیرون زدم و…
رمان مرواریدی در صدف پارت۷۲1 سال پیشبدون دیدگاه سعی کردم به احترام خانم موسوی ابروانم هم آغوش نشود. بیزار بودم نیک نام خوانده شوم. من نیک نام نبودم و نمی شدم. بدون توجه و نگاه به…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۱1 سال پیشبدون دیدگاه بدون نظر خواستن، خودش را همراه صندلی چرخانش به عقب فرستاد و دست داخل کیف سفید رنگش فرو برد. مراجعه کننده ای قدم به سالن…