رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۱

4.5
(46)

 

 

 

 

 

 

 

 

دکمه آسانسور را فشردم و به محض باز شدنش خودم را داخلش انداختم. از خستگی رو به موت بودم. بدنم کوفته و تنها طلب دوش و بعد خواب عمیقی را می کرد. آسانسور در طبقه چهارم ایستاد و بیرون رفتم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه ای شدم که هر وسیله اش در گوشه ای افتاده بود.

 

اصلا جان مرتب کردن آشفته بازار رو به رویم را نداشتم. هر چند که پرستو گفته بود فردا به کمک بقیه اینجا را سر و سامان می دهند، اما به قدری شلوغ و درهم برهم بود که جا برای قدم گذاشتن نبود. کلافه نگاهم را در میان کارتن و جعبه های ریز و درشت چرخاندم و راهی به سمت اتاق خوابی که متعلق به خودم بود پیدا کردم.

 

چهار اتاق خواب در انتهای سالن وجود داشت که دو تای آن متعلق به پارسا و محمدطاها بود و دیگری برای من. اتاقِ بلااستفاده به اتاق مهمان اختصاص یافته بود. درب اتاق خود را باز کردم و آه از نهادم کنده شد. من چطور می توانستم با وجود این خستگی و بی جانی تکه های تخت را بهم متصل کنم؟

 

به درب اتاق تکیه دادم و کلافه شال را از روی سرم کندم. دست به سمت دکمه های مانتوام بردم و نگاهی به اتاق های دیگر انداختم. همگی وضعیت اتاق مرا داشتند. خودم را به هال رساندم.

 

مبل سه نفره ای که هنوز در جایگاه خودش قرار نگرفته بود میزبان وسایل ریز و درشت شده بود. مانتو و شالم را روی دسته اش انداختم و همگی وسایل را روی زمین گذاشتم و خودم را روی مبل رها کردم.

 

آخی از درد کمرم از میان لبانم رها شد و لحظه ای چشم بستم. طبقه اول اتاق خواب هایش به کمک پارسا و پرستو سر و سامان گرفته بودند. پرستو هفته ی دیگر قرار بر اسباب کشی داشت و پروین خانم در ماه بعد.

 

خداروشکر که محمدطاها در این مدتی که این خانه سر و سامان می گرفت کنار پرستو و در خانه اش می ماند. وگرنه در میان این بهم ریختگی ها جایی برای بازی های کودکانه و شیطنت های او و الیاس نبود.

 

امشب حتی حاج حسین هم آستین بالا زده و به کمک اشرف بانو شتافته بود. لحظه ای خنده دار به نظر می رسید که گوش به دستورهای ریز و درشت اشرف بانو می داد و با صبر و حوصله هر چه اشرف بانو می گفت، چشم بسته قبول می کرد.

 

این حالت حاج حسین را برای اولین بار بود می دیدم. هر چند در جمع کردن وسایل و اسباب کشی کمکی نداده بود، اما امشب پا به پا همراه خانمش وسایل پذیرایی را چیده و همراهش شده بود.

 

پونه اما بدون اینکه حتی اجازه دهد کسی وارد اتاقش شود، گفته بود خودش از پس مرتب کردن آن بر می آید و نمی خواهد کسی مزاحمش شود. همگی متوجه اوضاع نابسامان پونه شده بودند.

 

اما به خواسته اش احترام گذاشته و کسی وارد حریم خصوصی اش نشده بود. اطمینان داشتم این حال پونه تا مدت ها ادامه دار خواهد شد. در این دو روز حرف زدنش از تعداد انگشت های دست فراتر نرفته بود.

 

 

 

کم غذا شده و خبری از شیرین زبانی ها و شوخی هایش نبود. آرش هم در این دو روز غیب شده بود. گفته بود برای کمک می آید اما نیامد. پارسا بالاجبار کارهای مؤسسه را به عهده آرش گذاشته و خودش پا به پای ما کمک کرده بود.

 

پارسا بدون گفتن حرفی از جانب من متوجه اوضاع شده بود اما به روی هیچ کس نیاورده و مثل همیشه رفتار کرده بود. کنجکاوی عمیقی در مورد گذشته آرش و پونه ذهنم را مشغول خود ساخته بود اما به خود اجازه دخالت و یا پرسیدن سوالی را نداده بودم. به مرور همه چیز مشخص می شد.

 

نفسی گرفتم و کمی خود را روی مبل جا به جا کردم احتمالا باید تا صبح روی همین مبل سر می کردم. نمی دانم چقدر گذشته بود که چشمانم گرم خواب شده بود، اما در همان خواب و بیداری متوجه باز شدن درب و آمدن پارسا به داخل خانه شدم. توان اینکه از جایم بلند شوم را نداشتم اما چند لحظه بعد صدای پارسا در فضای خانه پیچید، احتمالا درب باز اتاق خوابم باعث شده بود صدایم بزند:

 

-مروارید؟

 

مبل سه نفره پشت به راهرو بود و پارسا دیدی نسبت به من نداشت. کمر دردناکم را بالا کشیدم و روی مبل نشسته و سر به عقب چرخاندم:

 

-من اینجام.

 

متوجه حضورم شد و با بیحالی که سعی داشت در چهره اش مشخص نباشد روی مبل تک نفره رو به رویم نشست. دستی به موهایش کشید و با نگاهی به چهره درهمم کمی به جلو خم شد و پرسید:

 

-حالت خوبه؟

 

نبودم اما …

 

-خوبم.

 

-خیلی خسته شدی این یک هفته.

 

-برای هممون خسته کننده بود.

 

با نگاهی به انتهای سالن لب زد:

 

-الان میرم تخت اتاقتو بهم وصل می کنم که بتونی امشب استراحت کنی.

 

بیشتر از همه کس پارسا خسته بود و مشخص بود حتی نای بلند شدن هم ندارد. مخالفت کردم:

 

-نه اصلا، من روی همین مبل راحتم. یعنی حتی جون ندارم تا اتاق خواب بیام.

 

 

 

 

مردد به مبلی که رویش نشسته بودم نگاهی انداخت:

 

-نمیشه که …

 

-اتفاقا میشه. تازه اتاق شما هم مرتب نیست بهتره شما هم کاناپه رو امشب امتحان کنید برای خوابیدن.

 

نگاهی به کاناپه که در سمت راستمان قرار داشت انداخت:

 

-من می تونم تحمل کنم ولی …

 

-راحتم، اصلا تعارف نمی کنم. حتی اگه درست کنید هم تو اتاق خواب نمی خوابم امشب.

 

ابرویی بالا انداخت.

 

-چرا؟

 

بهانه بود. تنها نمی خواستم به خاطر من اذیت شود. دوباره روی مبل خوابیدم و درحالیکه دستانم زیر سرم می گذاشتم پاسخش را دادم:

 

-می خوام راحتی این مبل رو تخمین بزنم، به نظر خوب میاد.

 

زیر چشمی در حال تماشایش بودم که خنده اش گرفته بود. خودش را به روی کاناپه کشاند و کاور رویش را کنار زد. با گفتن آخ بلندی روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست.

 

با وجود خستگی ای که در تک به تک سلول های تنم بود اما هوش و حواسم برقرار بود که امشب برای اولین بار است دو نفرمان تک و تنها و در ساختمانی واحد و جدا هستیم.

 

در خانه قبلی با وجود اینکه خیلی از شب ها حتی محمدطاها مهمان پرستو بود، اما حس امشب را نداشتم. آن خانه دو طبقه حس مستقل بودن و جدا شدن را به آدم تلقین نمی کرد.

 

انگار دو طبقه به هم تلفیق شده و جدا از هم نبود. اما حالا در این ساختمان عظیم که خانه من و پارسا دو طبقه فاصله افتاده بود با منزل حاج حسین، حس دیگری در رگ و خونم به جریان انداخته بود.

 

حسی که انگار واقعا من خانم این خانه بودم و پارسا مردش اما … اما دل هایمان با فاصله ِ زیاد از یکدیگر در گوشه ای خفته بودند. دل هایی که تلاشی برای نزدیک شدن به یکدیگر نمی کردند و دلیل محکمش هم آن تعهدی بود که نسبت به یکدیگر داشتیم.

 

بی منطقی بود اما … امروز برای اولین بار دلم طلب واقعی بودن این خانه و زندگی را کرد. خانه ای که گرم باشد از عشق و محبت، از با صفا بودنش، از جریان زندگی در گوشه به گوشه اش اما نه تنها این خانه بلکه همه چیزش دروغین و نمادین بود.

 

 

 

 

حتی وسایلی که آن را پر کرده بود چه رسد به آدم هایش و دل های تنها و پر غمشان. در این هفته حتی نگاهی به طبقه ششم نکرده بودم.

 

تکلیف من مشخص بود. آن خانه را نمی خواستم. اما نمی دانم پارسا به چه نتیجه ای رسیده بود که حرف و سخنی از آن به میان نمی آورد.

 

آهی کشیدم و فاصله اندکی به پلک هایم دادم. پارسا آرنجش را خم کرده و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود. نمی دانستم به خواب رفته بود و یا خودش را به خواب زده اما سینه اش آرام و عمیق پایین و بالا می شد.

 

با وجود اینکه خسته بودم، اما از شدت خستگی خوابم نمی برد و همین دوگانگی کلافه ام کرده بود. سر به طرف پارسا چرخاندم و آرام لب زدم:

 

-بیدارید؟

 

گمان نمی بردم بشنود، اما او هم به مانند من آرام لب زد:

 

-بله

 

-چرا نخوابیدید؟

 

-خودت چرا بیداری؟

 

دستم را ستون سرم کردم:

 

-خستم ولی خوابم نمیبره.

 

-منم

 

-راه حلی بلدین؟

 

-برای بیخوابی یا خستگی؟

 

-هر دوش.

 

آرنجش را از روی چشمانش برداشت و به سمت من به پهلو شد.

 

-نمی دونم، پیشنهاد خودت چیه؟

 

با کمی فکر پاهایم را در شکمم جمع کردم.

 

-با نسکافه چطورید؟

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-مثل اینکه تشدید بی خوابی رو دوست داری.

 

-نه ولی می تونه کمی خستگی مونو کم کنه.

 

چشمانش را بهم فشرد.

 

-باشه موافقم.

 

-حالا درست کردنش رو شما به عهده می گیرید یا من؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x