رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۹

4.4
(36)


 

 

 

 

خدای من! چهره سرد و سخت آرش نشان از این داشت که اتفاق خوشایندی در انتظار پونه و آن مرد خوش پوش نیست. از رفتن صرف نظر کرده بود انگار. پونه با دیدن آرش در یک نفسی اش چشمانش طرح نگرانی به خود گرفتند.

 

-معرفی نمی کنی پونه جان؟

 

پونه جان گفتنش نهفته از حرص و حالتی خطرناکی بود که امیدوار بودم پونه نخواهد در مقابل آن مرد با آرش لجبازی کند. اما انگار پونه در آن لحظه زبانش بند رفته بود که مرد ماشین را کاملا دور زد و مقابل آرش ایستاد و دست به سویش بلند کرد و گفت:

 

-سلام، امین سعادت هستم، استاد دانشگاه خانم نیک نام.

 

آرش با بی میلی تمام با نگاهی سنگین تنها نوک انگشت های دستش را در میان دستان سعادت گذاشت به ثانیه نکشید فاصله گرفت و پر معنا گفت:

 

-نمی دونستم امروز پونه ماشین نبرده وگرنه خودم می اومدم دنبالش و نمیذاشتم مزاحم شما بشه.

 

قبل از اینکه پونه پاسخی دهد سعادت با خوش رویی قدمی به پونه نزدیک شد و گفت:

 

-ایشون مزاحم من نشدن، مسیرمون تقریبا یکی هست و من ازشون خواهش کردم همراهیم کنند، علاوه بر رسوندنشون، کمی صحبت با ایشون داشتم که …

 

آرش مجال نداد که سریع پرسید:

 

-صحبت؟ در چه مورد؟

 

-آقا آرش …

 

آرش بی توجه به حضور سعادت و منی که ناخواگاه در چند قدمی شان ایستاده بودم، دستی دور دهانش کشید و پر غیظ نگاه وحشتناکی سمت پونه پرتاب کرد که باعث نصفه کار ماندن جمله ی پونه شد.

 

-من هنوز موفق نشدم بفهمم با چه کسی معاشرت می کنم آقای؟

 

سعادت اوضاع قرمز را از جانب آرش فهمیده بود که او هم جدی شده بود. آرش دست در جیب شلوارش فرو برد و مستقیم و بدون تردید گفت:

 

-نامزد پونه هستم و در آینده نزدیک همسرش!

فکر می کنم انقدر حق دارم بدونم چرا نامزدم رو شما به خونه رسوندید.

 

همگی مان از جمله آرش یکه خوردیم. انتظار اینکه آرش مستقیم خودش را نامزد پونه خطاب کند نداشتیم. حداقل من نداشتم. از فک فشرده اش مشخص بود چه فشاری را متحمل است که همین الان نمی تواند حساب سعادت را کف دستش بگذارد.

 

-نامزد؟ پونه خانم …

 

-خانم نیک نام … ایشون برای شما تنها و تنها خانم نیک نامن.

 

سعادت بی توجه به جمله آرش کمی به سمت پونه ای که لرزش بدنش عیان بود خم شد و جمله ی نا تمامش را ادامه داد:

 

-نمی خواید توضیحی در این مورد بهم بدید؟ ایشون چی می گن؟

 

 

-من …

 

-به من نگاه کن، خودم توجیهت می کنم جناب.

 

پونه نفس عمیقی گرفت و کاملا به سمت سعادت چرخید و بی توجه به آرش گفت:

 

-میشه ازتون خواهش کنم الان از اینجا برید؟ بعدا حتما توضیحی در مورد امروز بهتون میدم و روی پیشنهادتون فکر میکنم. روز خوش.

 

بلافاصله از میان دو مردی که در دو طرفش ایستاده بودند عبور کرد و از کنارم گذشت وارد حیاط شد. اوضاع خوبی به نظر نمی رسید. دستان مشت شده آرش تنم را می لرزاند و ندای خوبی را القا نمی کرد.

 

نمی توانستم به مانند پونه این دو نفر را رها سازم و داخل روم. آرام به آرش نزدیک شدم و قبل از اینکه دهانش را باز کند مقابلش ایستادم.

 

-آقا آرش ممکنه بیاین داخل؟ خواهش می‌کنم.

 

آرش بی توجه به من، قدمی به سعادت نزدیک شد که دوباره مقابلش ایستادم تا نگاهش را متوجه من سازد.

 

-آقا آرش

 

-برو کنار مروارید، من باید تکلیفمو همین الان مشخص کنم.

 

-کسی که باید باهاش تکلیفتونو مشخص کنید این آقا نیستند.

 

-مروارید برو کنار …

 

صدای بَمِ مرد درست از پشت سرم شنیده شد که انگار او هم متوجه اوضاع وخیم شده بود:

 

-روز خوش.

 

صدای قدم های مرد را شنیدم که دور میشد و آرشی که یکباره فوران کرد:

 

-کجا در میری، صبر کن خودم بهت توضیح میدم.

 

سعادت ماشین را دور زده بود و با نگاه جدی رو به آرش گفت:

 

-نیازی به این مقدار خشونت و عصبانیت نیست آقای محترم، منتظر توضیح از خود پونه خانم می مونم.

 

سعادت داخل ماشین نشست و همینکه آرش قصد کرد درب طرف دیگر ماشین باز کند، بلافاصله واکنش نشان دادم و آستین لباسش را گرفتم و محکم کشیدم. چرا پارسا سر نمی رسید؟

 

-آرش خان، خواهش می کنم بس کنید. ممکنه همسایه ها ببینند.

 

سعادت بی توجه به ما و آرشی که نگاه خشمگینش را روانه من کرده بود با سرعت فاصله گرفت. آرش به شدت آستینش را از میان انگشتانم بیرون کشید و با نگاه پر غیظی به مسیر رفتن ماشین سعادت زیر لب زمزمه کرد:

 

-نشونت میدم…

 

 

 

مجال نفس کشیدن نداد و به طرف درب حیاط دوید. بدون مکث پشت سرش روان شدم. اوضاع پیش آمده نگرانم می کرد. مخصوصا با وجود پونه ای که انگار منتظر آرش خشمگین بود که در گوشه ای از حیاط دست به سینه ایستاده بود.

 

احتمالا خودش می دانست چه اتفاقی در پیش رویش است که در منطقه ای ایستاده بود که از طرف خانه و پنجره های سرتاسری هم دیدی به آن نقطه از حیاط نباشد.

 

آرش با نفس های خشمگین و با قدم های بلند به پونه نزدیک می شد و صدای ترسناکش گوش مرا هم پر کرد.

 

-استادت شده تاکسی تلفنیت آره؟ شده کسی که در مقابلش منو سنگ رو یخ می کنی و بعدا هم می خوای براش توضیح بدی جریان از چه قراره آره؟

 

ترسیده درب حیاط را بستم و نزدیکشان شدم. دست و پایم به وضوح می لرزید اما پونهِ با سرتقی تمام، سرش را بالا گرفته و دست به سینه رخ به رخ آرش قد علم کرد و گفت:

 

-همین جور که می خوام به استادم توضیح بدم که من اصلا نامزدی ندارم، به تو هم می خوام بگم از تو خیالاتت بیرون بیا و با چشمای باز به اطرافت نگاه کن.

 

-حرف دهنتو بفهم پونه …

 

-نمی فهمم … من اصلا نفهم ترین زن دنیا. چرا تمومش نمی کنی این تعصب مسخره رو؟ چرا فکر می کنی صاحب اختیارمی و به خودت اجازه میدی تو کارای من دخالت کنی؟

 

جسورانه پیش تر آمد و رخ به رخ آرش ایستاد.

 

-نمی خوام اثری ازت تو زندگیم باشه، فهمش چقدر برات سخته؟

 

-تو بیجا می کنی جلو چشم من سوار ماشین هر کس و نا کس میشی، هر وقت که من مردم اون موقعه می تونی سر خود عمل کنی، اما تا زمانی که من نفس می کشم حق نداری، فهمیدی حق نداری!

 

-تو در جایگاهی نیستی برای من تعیین تکلیف کنی، من هر کاری دلم بخواد می کنم. مجبورم نیستم به تو جواب پس بدم، فهمیدی؟

 

آرش علاوه بر اینکه عصبانی و خشمگین بود، درمانده هم به نظر می رسید:

 

-پونه بس کن … تمومش کن، تا کی می خوای این شکنجه رو برای هر دو نفرمون ادامه بدی و خودتو بزنی به بیراهه؟ تا کی می خوای منو نادیده بگیری و به لج من هر کاری که به ذهنت می رسه رو انجام بدی؟ بس نیست؟ کافی نیست این همه عذاب و دوری؟

 

پونه چشم گرفت از آرشی که در یک نفسی اش ایستاده و در حالی که نگاهش را به طرف دیگری می داد غرید:

 

-تو بس کن، از سرک کشیدن تو زندگی من خسته نشدی؟ اما من از اینکه مدام منو بپایی و دنبالم باشی خسته شدم. دیگه نمی خوام ادامه پیدا کنه و همین امشب همه چیزو تموم می کنم اما بهتره قبلش به تو بگم که …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x