رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۵

4.6
(52)

 

 

 

 

 

 

با ابروهای بالا رفته سر به طرف مروارید چرخاند. آن دو گوی آبی در فاصله خیلی نزدیکی منتظر به او چشم دوخته بودند.

 

-نه چرا ناراحت؟

 

مروارید معذب شانه ای بالا داد:

 

-نمی دونم، اما یه لحظه حس کردم …

 

حرفش را برید:

 

-اشتباه حس کردی، دلیلی برای ناراحتی وجود نداره.

 

با اینکه تردید را در آن دو گوی آبی می دید اما چشم گرفت. حاج حسین مروارید را مخاطب خود قرار داد و او سکوت دوباره را ترجیح داد.

 

چند دقیقه بعد، حواسش را به گارسونی داد که همراه یک نفر دیگر، میز چرخ دار را به سمتشان هل دادند و تمام مخلفات را در عرض چند دقیقه کوتاه روی میز چیدند.

 

با اینکه شکل و شمایل غذاهای روی میز هر اشتهایی را بر می انگیخت، اما او تنها با چنگال تکه های گوشت و برنج را زیر رو می کرد. متوجه بحث داغ دخترک و آرش و حاج حسین در مورد فضای رستوران شده بود. سعی کرد با گفتن چند کلمه ساکت بودنش را پوشش دهد و نمی دانست چقدر موفق بود. دقایقی بعد حاج حسین رو به آرش کرد:

 

-باباجان غذاتو خوردی بیا اتاقم کارت دارم.

 

آرش نوشابه اش را تمام کرد و بعد از پاک کردن صورتش از پشت میز برخاست:

 

-چشم اومدم.

 

حاج حسین قبل از رفتن رو به او گفت:

 

-پارسا با مروارید برو خونه من تا غروب کار دارم.

 

سری به تایید تکان داد. چند لحظه ای از رفتنشان گذشته بود که سر به طرف دخترک ساکت چرخاند. غذای نیمه خورده مروارید باعث شد بپرسد:

 

-غذارو دوست نداشتی؟

 

مروارید بدون نگاه تنها زمزمه کرد:

 

-نه خوبه.

 

-پس چرا نخوردی؟

 

مروارید با اشاره به بشقاب خودش پر طعنه گفت:

 

-این سوال رو باید از شما پرسید.

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-من اشتها نداشتم، اما به نظر می اومد تو گرسنه باشی.

 

دخترک قاشق و چنگالش را رها کرد و گفت:

 

-آره بودم، ولی یهو اشتهام پرید.

 

-چرا؟

 

مروارید پر معنا نگاهش کرد و واضح گفت:

 

-شاید یکی از دلایلش سکوت و سرد برخورد کردن یهویی شما بود.

 

داستان برایش جالب شد که کاملا به سمت دخترک چرخید:

 

-اون وقت دلایل دیگش چیه؟

 

 

 

 

-پس یعنی دلیل اول رو قبول دارید نه؟

 

سری به نفی تکان داد:

 

-نه، ولی مشتاقم دلایل دیگتم بدونم.

 

دخترک نگاهش را در اطراف چرخاند:

 

-مهم نیست.

 

-مهمه که باعث کور شدن اشتهات شده.

 

مروارید جرعه ای از دوغش را نوشید و گفت:

 

-می تونیم بریم؟

 

نفس عمیقی گرفت و تکیه به صندلی داد و بی توجه به جمله دخترک گفت:

 

-می خوای یه چیز دیگه سفارش بدی؟ شاید به دلت نشست.

 

مروارید هم تکیه به صندلی داد و با نگاه نامفهوم به او، متفکر و بعد از چند لحظه حرفی که ابدا انتظار شنیدنش را نداشت به زبان آورد:

 

-آره می خوام، ولی من نمی تونم یه پرس کامل رو تموم کنم. اما اگه اجازه بدید از غذای شما هم امتحان کنم. اجازه هست؟

 

متعجب ابروهایش بالا پرید و نگاهی به غذایی که یک سومش را هم نخورده بود انداخت. ماهیچه سفارش داده بود و دخترک کباب نگینی. قبل از اینکه تجزیه و تحلیلی داشته باشد، مروارید ظرف ماهیچه اش را به طرف خود کشید و با لبخند عجیبی پرسید:

 

-اجازه آقا؟

 

با مکث واضحی تنها توانست سری به تایید تکان دهد و خیره پر اشتها خوردن ظرف ماهیچه اش توسط دخترک شود. تمام حس هایی اعم از سردی و حسادت و حالت های غریبش را به فراموشی سپرد و به سمت جلو متمایل شد. توانسته بود درکی از رفتار دخترک داشته باشد که آرام سرش را به طرف گوش مروارید پایین برد و پر معنا لب زد:

 

-انگار اشتهات باز شد.

 

مروارید محتویات دهانش را پایین فرستاد و با شیطنت نیش باز شده اش را به نمایش گذاشت:

 

-اوهوم، شما هم می خواید؟

 

با نیم نگاهی به ماهیچه ای که به نصف رسیده بود لب زد:

 

-اگه چیزی باقی موند می خورم.

 

خنده ی آرام دخترک در فضای بینشان طنین انداخت و او هم صورتش به لبخند کمرنگی مزین شد. مروارید بلد بود که نگذارد اخم هایش بیش از چند دقیقه در هم باشد.

 

اشتهای هر دو نفر چند برابر شده بود و نیم ساعت بعد در حالیکه هم او و هم مروارید ماهیچه و کباب نگینی را با کمک هم به اتمام رساندن اینبار با رضایت از پشت میز برخاستند.

 

 

 

از رستوران بیرون زدند و تا نزدیکی خیابان پیش آمدند اما پارسا یکباره توقف کرد:

 

-یادم رفته ماشین رو بردم پارکینگ، بمون میرم میارمش.

 

مروارید باشه ای زمزمه کرد و او در راستای خیابان چند قدمی به مقابل برداشت تا خودش را به پارکینگ برساند. بیشتر از چند متر از دخترک دور نشده بود که یکباره با شنیدن صدای جیغ مروارید شتاب زده به پشت سرش برگشت.

 

نفهمید چطور اما دستی بازویش را به عقب کشید و ماشینی که با نهایت سرعت به سمتش پیش آمده بود با ویراژ خطرناکی نا کام مانده از کنارش عبور کرد. گیج و منگ  سر به طرف ماشین مشکی رنگی که از او دور و دورتر می شد، چرخاند. نفس هایش یکی در میان بیرون می آمد که به واسطه شوکی بود که یکباره ای به او وارد شده بود.

 

-خدای من … حالتون خوبه؟ وای خدا … چیشد یه دفعه …

 

نگاه گیجش را به مرواریدی داد که با لب هایی لرزان بازویش را در دست گرفته و با نگاهی آشفته بدنش را وارسی می کرد. هنوز از آن حالت بیرون نیامده بود که ماشین آشنای دیگری مقابل پایشان ترمز زد و آرش بلند داد کشید:

 

-بیا بالا پارسا … سریع …

 

نگاه منگش باعث شد آرش عربده بزند:

 

-مروارید بیارش تو ماشین، من باید اون پدرسگو گیرش بیارم.

 

با کمک دست مروارید و نگهبانی که ناجی اش شده و دست دیگرش را گرفته بود برخاست و به سمت صندلی عقب ماشین آرش هدایت شد. به محض نشستن او و مروارید آرش با تیک آف پر صدایی حرکت کرد و مشتی به فرمان کوبید:

 

-مادرشو به عزاش می شونم. تو حالت خوبه؟

 

تنها توانست پلک هایش را روی هم فشرده و لب زند:

 

-خوبم، همونان نه؟

 

آرش با سرعتی سر سام آور در پی یافتن همان ماشین بود:

 

-نمی دونم، اما باید مطمئن بشم تا نشونش بدم هر گهی رو نمی تونه تناول کنه.

 

کمرش با برخورد به لبه جدول کوفته و دردناک به نظر می رسید. توجه اش به سمت مرواریدی کشیده شد که هنوز بازویش را در حصار انگشتان ظریفش گرفته و می فشرد. بدن لرزان دخترک باعث شد خودش را جمع و جور کرده و زمزمه کند:

 

-آروم باش دختر، من خوبم.

 

مروارید با لبانی که هنوز می لرزید، نگاه نگرانش را به صورت او دوخت و زمزمه کرد:

 

-اونا قصد کردن شما رو زیر بگیرن صداتون زدم ولی متوجه نشدید، اگه نگهبان شما رو به عقب نمی کشید… وای خدا …

 

مروارید پیشانی اش را به بازوی او چسباند و جمله اش را نا تمام گذاشت. می فهمید چه فشاری را متحمل شده است. خودش هنوز نتوانسته بود هضم کند در طول چند دقیقه چطور این اتفاق افتاد. برای اطمینان بخشیدن به اینکه حالش خوب است بازویش را از میان دستان دخترک بیرون کشید و آرام دورش حلقه کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

😍😍😍😍😍😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x