رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۴

4.4
(31)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غیر ارادی پاهایم را بهم چسباندم و بیشتر در صندلی فرو رفتم. اصلا فکرش را هم نمی کردم بخواهد چنین کاری کند.

 

یعنی به آن سرعت که من حتی نگفته بودم کجا می خواهم بروم متوجه دلیل بیرون رفتن من شده بود؟ به خودم تشر زدم از یک بازپرس مملکت که تا نگاهت می کند و می فهمد چه چیزی در نگاه و ذهنت می گذرد چنین چیزی بعید نیست. لب گزیدم و سرم را تا جای ممکن به سمت شیشه ماشین چرخاندم.

 

من معمولا آدم خجالتی نبودم، اما در این موقعیت آرزو کردم ای کاش الان در اتاقم حضور داشتم و در کنار پارسایی که او هم خودش را به کوچه علی چپ زده بود، نباشم.

نمی دانم چقدر گذشت اما من همچنان خیره به بیرون بودم. کمی بعد صدایش فضای معذب بینمان را شکست:

 

-رنگ پریدت نشون میده افت فشار داری، شیر موز رو تا انتها بخور.

 

-خودتون چی؟

 

-میل ندارم، نوش جان.

 

برای فرار و رهایی از حالی که داشتم شیشه ماشین را تا انتها پایین دادم و قلپی از شیر موز را در دهانم ریختم.

 

با خوردن تقریبا نصف لیوان، احساس کردم حالم بهتر شده است. تقریبا یک ربع گذشته بود که به خانه رسیدیم. بدون نگاه به سمتش با برداشتن پلاستیکی که همچنان روی پاهایم جا خوش کرده بود و شیر موز نیمه خورده در دستم، درب ماشین را باز کردم:

 

-ممنون بابت همه چیز.

 

مستقیم نگاهش نمی کردم اما متمایل به من شد و گفت:

 

-خواهش می کنم، امشب خونه عمه دعوتیم. لطفا به اشرف بانو بگو من برای نهار نمیام و کار دارم، اما سعی می کنم زودتر برسم که با هم بریم خونه عمه.

 

سری تکان دادم:

 

-حتما، فعلا خدافظ.

 

-خدافظ.

 

از ماشین فاصله گرفتم و با کلیدی که داشتم درب را به سختی باز کردم و خودم را داخل حیاط انداختم.

 

نفس عمیقی گرفتم و تکیه به درب بسته حیاط دادم. صدای سایش لاستیک های ماشینش را شنیدم و کمی بعد به سمت ساختمان حرکت کردم. بعد از رساندن پیغام پارسا به اشرف بانو، خودم را به طبقه بالا رساندم و به تخت خوابم پناه بردم.

 

 

 

 

تا زمانی که غروب شد در خواب به سر بردم و استراحت کردم. در این مدت، هیچ کس به طبقه بالا نیامد.

 

حتی محمدطاهای کوچک که معمولا برای برداشتن اسباب بازی هایش چند باری بالا و پایین می رفت. شاید هم امروز مراعات مرا کرده بوده و همراه با الیاس بی سرو صدا رفت و آمد کرده بودند.

 

حالم به وفور عالی شده بود. معمولا روز اول دچار درد های جسمانی می شدم و تا مسکن نمی خوردم و نمی خوابیدم دردی از من کاسته نمی شد.

 

از روی تخت برخاستم و پرده اتاق را کمی کنار زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. خودم را به آشپزخانه رسانده و به یک لیوان چای دارچینی دعوت کردم. روی صندلی پایه بلند نشستم و انگشتانم را دور لیوان حلقه کردم. اثری از پارسا نبود. اکثر اوقات قبل از تاریک شدن هوا به خانه می آمد اما امروز خودش هم عنوان کرده بود که غروب به خانه می آید.

 

از دو ماه پیش که آن اتفاقات بینمان افتاد، ماه اول سردتر از زمانی شده بودم که پا به این خانه گذاشته بودم. اما اخیرا به حالت معمولی و تا حدودی حالت صمیمانه و راحت تر برگشته بودم.

 

بعد از آن اتفاق، اگر بی احترامی محسوب نمی شد حتی جواب سلام پارسا را هم نمی دادم. یک ماه اول به طرز غیر قابل باوری با همه سرد شده بودم. شبانه روزی خودم را در همین طبقه حبس کرده و گاهی اوقات حتی در شام و نهار افراد پایین را همراهی نمی کردم. حتی زمان هایی هم که پایین می رفتم، زیر نگاه سنگین بقیه بدون توجه به اطراف غذایم را می خوردم و دوباره به طبقه بالا می آمدم.

 

اما اکثر اوقات که پایین نمی رفتم شده بود که اشرف بانو به بهانه بردن لباس تمیز برای محمد طاها به طبقه بالا آمده و غیر مستقیم گفته بود برای نهار منتظرم هستند.

 

با اینکه ابدا مایل نبودم در مقابلش بایستم و مخالفت کنم، اما پا روی وجدان و همه چیز گذاشته بودم و راسخ گفته بودم صبحانه دیر خورده ام و میلی به غذا ندارم. معذرت خواهی کمرنگی را هم پس زمینه ی حرفم کرده بودم.

 

نگاه عمیقی را روانه ام کرده و بدون حرف به پایین برگشته بود. می دانستم در تلاش بود از دوری کردن من سر در آورد. با اینکه دوری کردنم کم کم در حال بر ملا شدن عقد صوری مان می شد. اما ابایی از این کار نداشتم در واقع دیگر برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد و چه چیزی در انتظارم است.

 

 

 

پونه هم با بهانه، بی بهانه در طبقه بالا بود و

سر به سرم می گذاشت. از سر و کولم بالا می رفت و شوخی های مثبت هجده اش را به ریشم می بست، اما زمانی که می دید دل و دماغ و همراهی با او را ندارم سر خورده تر از قبل دم و دستگاهش را جمع می کرد و به طبقه پایین پناه می برد.

 

با تنها کسی که نتوانستم سرد باشم. اسما بود و محمد طاها. زمانی که در طبقه بالا مشغول بازی بودند خودمم به آنان محلق می شدم و در دنیای زیبای کودکانه شان غرق می شدم. دنیایی که حتی به مدت چند دقیقه مرا به عالم بی خبری می برد و حال خوشی را نصیبم می کرد.

 

اسما و محمدطاهایی که چند وقتی بود خاله صدایم می زد، مدام در آغوشم جا می گرفتند و به دنبال موش و گربه بازی شان، خنده های زیبایشان در فضای سرد و بی روح این طبقه می پیچید.

 

حتی زمانی که مایل به بازی نبودم، با اصرار ‌مرا دوباره همپای خود می کردند.

الیاس هم گاهی اوقات همراهی مان می کرد اما زمان هایی ام بود دست محمد طاها را می گرفت و دور از چشم من به کوچه می برد تا در بازی های هیجان انگیز تری او را شریک کند.

 

تنها پارسا و حاج حسین بودند که مرا به حال خود واگذار کرده بودند.

حاج حسین هیچ گونه سخنی از اینکه رفتار سردی در پیش گرفته بودم، نزده بود. به مانند همیشه رفتار می کرد و نمی دانستم که پارسا در مورد اصل بحثمان حرفی با او زده بود یا نه. هر چند حدس می زدم که متوجه شده که چه ماجرایی بین من و پسرش اتفاق افتاده.

 

این موضوع را احتمالا همان صبحی که به دنبالم آمد تا با او به مؤسسه بروم و من گفتم استعفا داده ام متوجه شده بود. اما چیزی به روی خودش نیاورد و به پایین برگشته بود.

 

تنها کاری که در حق معذرت خواهی های پارسا کرده بودم این بود که از حاج حسین فسخ عقدمان را نخواهم. از همان شب که نامم را بدون پیشوند و پسوندی عاجزانه به لب رانده بود پای رفتنم را به طبقه پایین بریده بود.

 

نمی دانم تحت تاثیر اصل حرف هایش قرار گرفتم یا حالت صمیمانه و غیر منتظره ای که یکباره بیان کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x