رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۱

4.5
(26)

 

 

 

 

 

بدون نظر خواستن، خودش را همراه صندلی چرخانش به عقب فرستاد و دست داخل کیف سفید رنگش فرو برد. مراجعه کننده ای قدم به سالن گذاشت و با نگاه کلی به جمع مستقیم به سمت من آمد. ابدا حوصله حرف زدن نداشتم. خداروشکر روژان بود. مسکن را به دستم داد و رو به خانمی که مقابل میز من ایستاده بود اشاره کرد و گفت:

 

-خانم بفرمایید این طرف، در خدمتتون هستم.

 

خانم میانسال با نگاه بی تفاوت به چهره ام خودش را به میز روژان رساند.

 

-پاشو برو آشپزخونه، یک لیوان چای نبات رو همراه این مسکن بخور، آب رو آتیشه.

 

سری تکان دادم و تشکری در پس زمینه لبخند بی معنایم زمزمه کرده و برخاستم. امروز عمو حبیب نیامده بود. آبدارچی مؤسسه بود و بودنش نعمت بزرگی برای این مؤسسه. همراه خانواده اش به مسافرت زیارتی رفته بود.

 

چند روزی بود هر کس باید از خودش پذیرایی می کرد و جایگزینی برای عمو در مؤسسه نبود. وارد آشپزخانه شدم و لیوان تمیزی از کابینت برداشتم. از قوطی مکعب شکل روی اپن، تکه ای نبات برداشته و در لیوان انداختم و لیوان را تا نیمه چای ریختم.

 

روی صندلی آشپزخانه نشستم و مشغول هم زدن چای نبات شدم. همزمان قرص را در دهانم انداختم. چشمانم را بستم تا کمی آرامش به رگ هایم تزریق و از دردم کاسته شود.

 

به جرأت می توانستم بگویم، بدترین روز زندگی ام روز اولی بود که به عادت ماهیانه دچار می شدم، کمر درد و دل درد طاقت فرسا و حال عجیبی که مدام افکار منفی در سرم چرخ می خوردند،گریبان گیرم می‌شد.

 

میل به گریه ام زیاد می شد و کلا توانایی این را داشتم که از زندگی ببرم. همیشه حسرت کسانی را می خوردم که حداقل درد جسمی شان نمایان تر بود تا افکاری که به طرز فجیعی تحت تاثیر قرارت می داد.

 

سرم را روی دستان قلاب شده ام گذاشتم و چند دقیقه ای چشم بستم. همهمه و سر و صدای بیرون نشان از این داشت که در همین چند دقیقه افراد بیشتری به مؤسسه آمده و به حضور منم احتیاج است. چند دقیقه دیگر هم ماندم و کلافه برخاستم. لیوان نیمه خورده ام را درون سینک ظرفشویی خالی کردم.

 

اجبارا آبی به لیوان زدم و از آشپزخانه بیرون رفتم. سرویس نرفته می دانستم به پد بهداشتی احتیاج دارم و باید خودم را به داروخانه می رساندم. هنوز ساعت ده و نیم صبح بود و تا رفتنمان به خانه زمان زیادی باقی مانده بود.

 

صبح که به مؤسسه رسیدم دردهایم شروع شد و از همان پدی که همیشه در جایگاه مخفی کیفم داشتم استفاده کرده بودم. می دانستم تا زمان رفتن به تعداد بیشتری احتیاج پیدا می کنم. امروز مزخرف ترین روزی بود که می توانستم در مؤسسه داشته باشم.

 

از درب آشپزخانه بیرون زدم. بیرون زدنم با ورود آرش به سالن همزمان شد. سلام بلند بالایی داد و رو به من به مانند همیشه دستش را روی سینه اش گذاشت و نزدیکم آمد:

 

-ارادت آبجی خانم.

 

 

سعی کردم لحنم نشان دهنده حال درونم نباشد.

 

-سلام خسته نباشید.

 

لبخند گشادی روی صورتش نشست و با اشاره به اتاق پارسا آرام تر گفت:

 

-درمونده نباشی … بگو ببینم کسی تو اتاقِ برج زهر ماره؟

 

پارسا را می گفت. دقیق نمی دانستم. شانه ای بالا انداختم.

 

-واقعیتش یک ربعی میشه تو آشپزخونه ام. نمی دونم. اما قبلش مهمونی نداشت.

 

با نیم نگاهی به آشپزخانه گفت:

 

-چیکار می کردی؟ دستت درد نکنه، به به پس نهارمون رو امروز اینجا می خوریم.

 

اول متوجه منظورش نشدم اما بعد که فهمیدم طعنه به مدت زمانی که در آشپزخانه بودم زده است، سری به طرفین تکان دادم و همراه با خنده ای بی حال گفتم:

 

-بهتره نهار عمه جون رو از دست ندید. اینجا خبری از این بریز به پاشا نیست.

 

کیف چرم قهوه ای اش را در دست جا به جا کرد و حالت صورتش یکباره جدی شد:

 

-حالت خوبه؟

 

آرش تقریبا از همان اول صمیمی برخورد کرده بود. با توجه به شخصیتش تعجبی نداشت این رفتار. چرا که سر به سر خانم موسوی که مسن تر از بقیه هم بود هم می گذاشت. اعضای خانواده که جای خود داشتند.

 

حتی در مقابل پارسا هم مرا مفرد خطاب می کرد و پارسا هم تا به امروز هیچگونه واکنشی نشان نداده بود به این موضوع. چرا که شخصیت آرش برای همگی مان ثابت شده بود. به منظور اینکه به اصل ماجرا پی نبرد لبخندم را کش دار کردم:

 

-خوبم، فقط یکم سر دردم. مسکن خوردم خوب میشم.

 

-خیلی به خودت فشار نیار. کاری بود و بقیه نتونستن انجام بدن بسپر به خودم.

 

پلک هایم را بهم فشردم:

 

-چشم، ممنون.

 

لبخند مهربانی تحویلم داد و با قدمی به سمت مخالف گفت:

 

-مواظب خودت باش، فعلا.

 

از کنارم گذشت و بر خلاف تصورم وارد اتاق خودش شد. به سمت میزم رفتم که خانم موسوی صدایم زد. به سمتش برگشتم. از روی صندلی برخاست و چند برگه به سمتم گرفت:

 

-خانم نیک نام شرمنده روی ماهتون لطف می کنید همین چند برگه رونشون آقای نیک نام بدید، باید جواب خانم و آقا رو بدم نمی‌رسم ببرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x