رمان مرواریدی در صدف پارت۷۳

4.5
(31)

 

 

 

 

 

 

 

با اینکه توفیق اجباری بود اما با جان و دل پذیرایش بودم. خواسته ی قلبی خودمم همین بود. بدون حرفی بیرون زدم و با تحویل برگه ها به خانم موسوی و گفتن اینکه مشکلی نیست، مشغول جمع کردن وسایل خودم شدم.

 

-کجا به سلامتی.

 

-خونه

 

-عوضی، آخرشم رفتی تو اتاق شوهرت و ناز کردی و گفتی اوخ شدی؟

 

از لحن پر حرصش لبخندی تحویلش دادم.

 

-نه خودش با یک نگاه گفت رنگت پریده برو وسایلت رو جمع کن بریم خونه.

 

نزدیکم آمد و سر در گوشم فرو برد.

 

-بسوزه پدر عاشقی، هر چند تا یک هفته ازت بی نصیب می مونه اما به خاطر جنتلمن بازی هایش از یه طریق های حالی بهش بده.

 

با چشمانی گرد شده لب گزیدم و با تنه ای کنارش زدم.

 

– بی ادب

 

-آماده ای، بریم؟

 

سریع به سمت پارسا سر چرخاندم. کی آمده بود متوجه نشدم؟ سریع از پشت میز بیرون آمدم و رو به روژانی که مثلا خودش را مشغول تایپ کردن کرده بود سری تکان دادم. پارسا که رو چرخاند، روژان چشمک شیطنت آمیزی سمتم روانه کرد که با خنده ای پنهان پشت سر پارسا راه افتادم.

 

چقدر خوش خیال بودن و بی خبر. پارسا دکمه آسانسور را فشرد و به محض باز شدنش اشاره کرد داخل شوم. پشت سرم آمد و در حین فشردن دکمه پارکینگ آرام گفت:

 

-مثل اینکه بهتر شدی.

 

اشاره اش به لبخندی بود که هنوز روی صورتم نمایان بود. کم نیاوردم.

 

-از اولم خوب بودم. شما بودید اصرار کردید که بریم خونه.

 

-پیشنهادی که روی هوا گرفته شد.

 

با بدجنسی ابرویی بالا دادم.

 

-از این توفیق اجباری ها کم پیش میاد و تو صدم ثانیه باید چسبید و ولش نکرد.

 

لبخندی روی لبان مردانه اش نشست.

 

-ممکنه این توفیق اجباری ها پس گرفته بشه ها.

 

 

 

-فکر نکنم ها.

 

-چطور؟

 

-چون مرده و حرفش. نباید زیرش بزنید.

 

چشمانش خندید و با باز شدن درب آسانسور اشاره کرد که بیرون روم. همچنان لبخند به لب بودم و در حینی که اولین قدم را به بیرون گذاشتم با تنه ای که از جانب کسی به من اصابت کرد، دو قدم عقب رفتم و به سینه پارسا که دقیقا پشت سرم ایستاده بود، برخوردم.

پارسا سریع هر دو بازویم را در دست گرفت و باعث شد تعادلم را حفظ کنم.

 

-ای وای … معذرت می خوام خانم، اصلا متوجه حضور شما نشدم.

 

کمی گیج می زدم. اما نگاهم را به مرد جوانی دوختم که عذرخواهانه به طرفم خم شده بود.

 

-خوبید خانم؟ طوری تون که نشد؟

 

خودم را از آغوشی که یکباره در آن فرو رفته بودم جدا ساختم و آرام لب زدم:

 

-خوبم، ممنون.

 

نگاه خیره مرد معذبم می کرد، سر پایین انداختم.

 

-خداروشکر، باز هم عذر خواهی می کنم خانم، برای اینکه در آسانسور بسته نشه سریع وارد شدم و متوجه شما نشدم.

 

همچنان رو به پایین سری تکان دادم که در ادامه و رو به پارسا گفت:

 

-سلام جناب نیک نام عزیز احوال شما؟

 

جواب دادن پارسا طول کشید. کاملا از پارسا فاصله گرفتم و نگاهش کردم. چنان اخم کرده بود که تا به الان چهره اش را این چنین ندیده بودم.

 

-سلام ممنون.

 

سپس رو به من کرد و با همان اخم ها اشاره کرد بیرون روم. اطاعت کردم و پارسا بدون حرف دیگری از آسانسور بیرون زد. به عقب برنگشتم. اما احتمال می دادم مرد از برخورد پارسا ناراحت شده باشد. یعنی یکدیگر را می شناختند؟

 

مگر می شد پارسا تنها به خاطر یک برخورد عادی این‌گونه چهره اش را در هم کند و آنقدر سرد با طرف مقابل برخورد داشته باشد؟ شانه ای با بی تفاوتی بالا انداختم.

 

به من مربوط نمیشد. تنها چیزی که به من مربوط بود رها شدن از دردی بود که انگار به سلول سلول تنم تزریقش کرده بودند. به سمت ماشین پارک شده رفتیم. اخم های پارسا همچنان در هم بود.

 

 

 

همزمان با هم نشستیم و پارسا بدون حرفی به راه افتاد. ترجیح می دادم چشمانم را بسته و سر به شیشه تکیه دهم. همان کار را هم کردم و تا مسیری به طرز نا محسوس در حالیکه دلم را می فشردم سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. اما با تکان یکباره ای ماشین که انگار از دست اندازی به سرعت عبور کرد، سرم محکم به شیشه برخورد و دردی در کل تنم پیچید. صدای برخورد سرم در اتاقک ماشین پیچید.

 

-چیشدی مروارید خوبی؟ معذرت می خوام دست انداز رو ندیدم.

 

پیشانی ام را فشردم و در جواب به پارسا که مدام می پرسید خوبم تنها زمزمه کردم:

 

-خوبم چیزیم نشد.

 

ماشین به کناری کشیده شد و پارسا به سمتم چرخید.

 

-ببینم چیشدی. اصلا متوجه دست انداز نشدم.

 

پیشانی ام رها کردم و برای اطمینان از اینکه حالم زیادی هم بد نیست به سمتش چرخیدم.

 

-فقط پیشونیم یکم درد گرفت. الان خوبم. می تونید راه بیفتید.

 

نگاه جستجو گرش به همراه همان اخمی که همچنان بر صورتش بود روی صورتم چرخید و در نهایت نفسش را محکم بیرون فرستاد. یکباره از ماشین خارج شد و به طرف دیگر خیابان رفت. پیگیر مسیر رفتنش نشدم و کمی خودم را جلو کشیدم و سر روی داشبورد ماشین گذاشتم و چشم بستم.

 

امروز اگر سالم به خانه می رسیدم باید سجده شکر به جا می آوردم. درد پیشانی ام برطرف شده بود اما به خاطر حال جسمی ای که داشتم کمی سرم گیج می خورد. نمی دانم چقدر گذشت. اما درب ماشین باز شد و پارسا پشت رل نشست. از داشبورد فاصله گرفتم و بدون نگاه به سمتش خیره به بیرون شدم.

 

-این شیر موز رو بخور کمی حالت رو به راه میشه.

 

نگاهم به لیوان بزرگی افتاد که به سمتم گرفته بود.

 

-ممنون ولی میل ندار…

 

-بگیرش بهش احتیاج داری.

 

دستش را خسته نکردم و با اینکه میلی به خوردن نداشتم، لیوان را از دستش گرفتم و تشکری زمزمه کردم. نوش جانی گفت و با گذاشتن پلاستیک مشکی رنگی روی پاهایم بلافاصله ماشین را به راه انداخت.

 

نیم نگاهی به سمتش انداختم که حواسش را به رانندگی داده بود اما مشخص بود که نیمی از حواسش هم سمت من است. رنگ مشکی پلاستیک محتویات درونش را نشان نمی داد. کنجکاوی ام در مورد اینکه چه چیزی در داخل آن است باعث شد با نوک انگشت ذره ای گوشه پلاستیک را کنار داده و محتویات داخلش را ببینم.

 

با دیدن دو بسته ای مکعبی شکل پد بهداشتی، تمام خون هایی که در رگ های تنم جریان داشت به سمت صورتم هجوم آوردند و نفس در گلویم گره خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x