رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۳

4.8
(35)

 

 

 

 

 

 

مروارید با تأیید و تکان سر او را راهی اتاقش کرد. با حرف حاج حسین موافق بود. مروارید این روزا خسته تر از آن بود که جان داشته باشد در خانه هم مشغول آشپزی و پذیرایی شود.

 

دخترک در طول سه هفته ی اخیر چنان یک تنه در اسباب کشی و جا به جایی وسایل کمک کننده بود که همگی با اصرار از او می خواستند که به خودش استراحت دهد.

 

اما مروارید تنها با لبخندی گفته بود حالش خوب است و از چیدن وسایل لذت می برد. با اینکه در یک هفته ی گذشته روز ها در مؤسسه مشغول بود، شب ها تا آخر وقت هم به کمک پرستو می رفت و آخر شب خسته و کوفته به اتاقش پناه می برد.

 

در واقع به جز صبح ها و در مؤسسه کم و بیش دخترک را در منزل می دید. مطمئن نبود، اما رفتار مروارید بیشتر شبیه کسی بود که انگار از او فرار می کند.

 

همان طور که او دو هفته پیش از او و حالتی که یکباره از به آغوش گرفتن دخترک به جانش افتاده بود فرار کرده بود. فرار کردنی که برای پرت کردن حواسش با تمام خستگی تخت اتاق مروارید را وصل کرده و کمد هایش را هم جا به جا کرده بود. با تقه ای که به درب خورد نگاه کشاند به انتهای اتاقش:

 

-بیا تو

 

مروارید وارد اتاق شد و با بستن درب اتاق تنها یک قدم به جلو برداشت. متوجه بود تا کار واجبی با او نداشت نزدیکش نمی شد و از همان فاصله کارش را بیان می کرد. اگر با خودش رو راست می بود، این دوری کردن مروارید را نمی پسندید.

 

در واقع حس ناشناخته ای در وجودش با این دوری ناسازگار بود. همان رفیق قبل این دو هفته را می خواست. همان قدر بی شیله پیله و بدون دوری!

 

-سلام چیزی شده؟

 

اینبار خودش پیش قدم شد و از پشت میزش بیرون آمد. به سمت دخترک رفت. در یک قدمی اش ایستاد و دست در جیبش فرو برد.

 

-خواستم بگم آماده شی و تا چند دقیقه ی دیگه بریم.

 

مروارید قدمی که به داخل اتاق برداشته بود را به سمت درب برداشت و با لمس دستگیره درب پاسخ داد:

 

-ممنون، آماده میشم.

 

-فقط خونه نمی ریم. قراره بریم رستوران.

 

تعجب واضح در نگاه مروارید باعث لبخند کمرنگی بر لبانش شد.

 

 

 

کمی جا به جا شد و برای توضیح بیشتر ادامه داد:

 

-اشرف بانو رفته خونه اکرم خانم و خونه نیست. حاج بابا تو رستوران منتظر ماست.

 

بار اول بود که قرار بود دخترک را به رستوران ببرد. به این فکر کرد تمام دیدار هایشان تنها محدود به خانه و مؤسسه بود و تا به حال دو نفری جایی نرفته بودند.

 

-اتفاقا پرستو دیشب بهم گفت میرن اونجا، از منم خواست که همراهشون برم.

 

-دوست داشتی بری؟

 

چشمان مروارید از نگاهش فراری بود.

 

-کجا؟ خونه اکرم خانم؟

 

-آره

 

دخترک شانه ای بالا انداخت:

 

-واقعیتش نه، به زور خودمو تبرئه کردم که کار دارم و نمی رسم.

 

لبخندی به حالت مروارید زد. می توانست حدس بزند که دخترک از محیط های که تجمع خانم ها باشد فراری است.

 

-من برم آماده شم.

 

قبل رفتن بی هدف و سریع صدایش زد:

 

-مروارید …

 

دخترک برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت. اما یکباره حرفش را  فرو خورد و مکث کرد. هدفش پرسیدن فرار این روز های مروارید بود. اما با خود که فکر می کرد به این نتیجه می رسید او حق ندارد در این مسائل دخترک را بازخواست کند.

 

همانطور که دخترک هیچ موقع نسبت به رفتارهای او واکنش خاصی نشان نمی داد. نفسش را بیرون فرستاد و به سمت میزش رفت و همزمان گفت:

 

-هیچی، برو آماده شو.

 

مکث دخترک را متوجه شد و کمی بعد صدای درب را شنید. دستانش را ستون میز رو به رویش کرد و سعی کرد به افکار متفرقه اش کمی انسجام بخشد. افکاری که دوگانگی اش دمار از‌ روزگارش در آورده بودند.

 

درمانده شده بود. شاید حتی رفتار مروارید به مانند قبل بود و طبق عقل و منطق جلو می رفت، اما او بود که روی دور بی قانونی افتاده بود. انتظار حرکت و رفتاری را داشت که خودش باید بیشتر از مروارید رعایت می کرد.

 

نمی دانست چرا به این حالت دچار شده بود، اما مطمئنا دلیل رفتار و افکار های خودش بی دلیل نبود، و همین بی دلیل نبودن، می ترساند او را. ماندن در اتاق را بی فایده دانست و با برداشتن کیفش از اتاق بیرون زد.

 

مروارید لبخند به لب مشغول صحبت با فرامرزی بود و لحظه ای حسرت خورد که حتی از لبخند دخترک هم چند مدتی محروم شده بود.

 

 

 

با خسته نباشید گفتن بقیه سری به پایین خم کرده و در کمال احترام پاسخ داد. به همراه مرواریدی که پشت سرش بود به سمت خروجی راه افتادند. کمی بعد نشسته در ماشین به سوی رستوران در حرکت بودند.

 

یک دستش را به لبه درب ماشین تکیه داد و انگشتان را بند لبانش کرد و با دست دیگرش فرمان را هدایت می کرد و خیره به رو به رو بود.

 

سکوت بینشان کمی آزار دهنده شده بود که دست برد و صدای ضبط را بالا برد. نمی خواست بر خلاف میل دخترک او را به حرف گیرد.

 

نفسی گرفت و تا افسار افکارش دوباره از دستش در نرود. طبق عادت به آینه بالای ماشین نگاهی انداخت. با به یاد آوردن ماشینی که تا ساعتی پیش پا به پای او پیش می آمد دقت بیشتری به خرج داد.

 

اثری از آن ماشین نبود اما ابروانش در هم فرو رفت. موضوعی ذهنش را درگیر ساخت. نمی دانست چقدر صحت داشت، اما نسبت به آن ماشین نباید بی خیال طی می کرد.

 

تا رسیدن به رستوران در فکر فرو رفته بود و زمانی که وارد پارکینگ رستوران شد، نگاهی به مروارید انداخت. قبل از اینکه دهان باز کند و بگوید دخترک پیاده شود، متوجه خواب عمیق مروارید شد.

 

سرِ دخترک کمی به پایین خم شده و چشمان بسته و نفس های عمیقش نشان از این داشت که خستگی برای اولین بار بر او قالب شده است. خستگی ای که بیش از اندازه برای جسم نحیف او زیاد بود. دلش نمی آمد بیدارش کند.

 

بدون آنکه بفهمد به چهره غرق در خواب مروارید در تاریک و روشنی پارکینگ رستوران خیره شده بود. کمی بیشتر به سمت دخترک چرخید و با دقت بیشتری نظاره گر دختر رو به رویش شد.

 

موهای طلایی و لختش به مانند اکثر اوقات سرکشی کرده و از کنار مقنعه دخترک بیرون زده بود. موهایی که در عین لخت بودن براق به نظر می رسیدند.

 

حسی در نوک انگشتانش او را به لمس موهای بیرون زده از مقنعه و یا مژه های پرپشتی که روی صورت دخترک سایه انداخته بود، سوق می داد. حسی که برای اولین بار بود در وجود خود احساس می کرد و نمی دانست در برابرش چه عکس العملی انجام دهد.

 

اما برای جلوگیری از حرکت نا به جا انگشتانش را مشت کرد، و سعی کرد نا دیده بگیرد حس تازه جوانه زده را. می توانست با کوچکترین حرکتی باعث بیدار شدن مروارید شود و او این را نمی خواست.

 

دخترک در وضعیت بدی به خواب رفته بود. سرش کمی به سمت او خم شده و احتمال می داد بعد از بیداری به گرفتگی گردن دچار شود. رفتن به رستوران را پس ذهنش فرستاده و ترجیح می داد حتی به مدت چند دقیقه دخترک استراحت کند.

 

چرا که خستگی این روز هایش از او پوشیده نبود، اما مدام خود را سر حال نشان می داد و پا به پای او سر کار می آمد.

 

دو دلی را کنار گذاشت و اینبار خود خواسته آرام به طرفش متمایل شد. به حدی که بین سرهایشان تنها چند سانتی متر فاصله افتاده بود و نفس های عمیق مروارید پخش صورتش می شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
8 ماه قبل

قرار بود ساعت ۲۰ سودا رو یزاری چیشد پههه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x