رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۶

4.4
(32)

 

 

 

-عمه جان، پونه میگه دبه ترشی تونو کجا گذاشتید.

 

به مانند همیشه لبخند مهربانش را بدون خساست به رویم پاشید و قصد برخاستن کرد که سریع گفتم:

 

-نه عمه بلند نشید، بگید کجاست براشون می برم.

 

-زحمتت میشه گلبرگم.

 

-این چه حرفیه عمه.

 

-قربونت بشم تو حیاط پشتی کنار دیوار شیشه هاشو چیدم. آشپزخونه بو گرفته بود و دیدم هوا رو به سردیه همه رو بردم اونجا. هر کدومو می خوای برو بردار عمه.

 

-چشم.

 

فاصله گرفتم و متوجه شدم که نگاه پارسا هم‌چنان همراهم است. نیم نگاهی به سمتش انداختم که سریع چشم گرفت.

 

ضربان قلبم بازی اش گرفته بود اما سعی کردم بی توجه به طرفی که عمه اشاره کرده بود بروم. تا به الان حیاط پشتی خانه شان را ندیده بودم. از راهرو باریک گذشتم و به سمت درب آلومینیومی قدم برداشتم. درب را باز کردم و نگاهی به حیاط پشتی ای که کم از یک حیاط کامل و تمام عیار نداشت انداختم.

 

به مانند حیاط مقابل خانه شان چند پله به پایین می خورد. باغچه و سرویس کوچکی هم در گوشه ای از حیاط قرار گرفته بود. دمپایی های مخصوصی که دم درب گذاشته بودند را به پا کردم و با قدم های آرام جلو رفتم.

 

چشم چرخاندم و نگاهم به شیشه های رنگارنگ ترشی افتاد. نزدیکشان شدم و از میانشان ترشی لیته و ترشی شور که محبوب خودم بود را انتخاب کردم و برداشتمشان.

 

کمی بعد وارد راهرو شدم اما شیشه ترشی شور  که بزرگ تر و سنگین تر بود، باعث شد مکثی کرده و شیشه را کمی در آغوشم جا به جا کنم. در حین گذشتن از راهرو ناخودآگاه چشمم به دیواری افتاد که در گوشه ای از خانه قرار داشت.

 

در گوشه ای که باید به سمت حیاط پشتی می آمدی تا آن را می دیدی و من تا به امروز دیوار عکس را ندیده بودم. عکس های متنوع و بزرگ و کوچکی که دیوار را پوشانده بود باعث شد نزدیک تر روم و با دقت بیشتری نگاهشان کنم.

 

دیواری بود که فقط به تابلو های خانوادگی اختصاص یافته بود. شیشه ها را کمی بالاتر کشیدم و نگاهم را در میانشان چرخاندم. عکس های بچگی آرش و آرزو بودند و جوانی های عمه و همسرش.

 

چشم چرخاندم در میان عکس هایی که متعلق به خانواده حاج حسین بود. حس خوبی داشت نگاه کردن به عکس هایی که انگار آثار باستانی گذر زمان بودند. حاج حسین و اشرف بانو در عکسی که بسیار جوان و خوش سیما بودند در کنار یکدیگر ایستاده و به دوربین لبخند می زدند.

 

اکثر عکس ها مربوط به آرش و آرزو در زمان بچگی شان بود. اما یکباره نگاهم قفل تابلویی شد که در قسمت پایین و سمت چپ دیوار قرار داشت. نزدیک تر رفتم و با دقت بیشتری زیر نظرش گرفتم. پارسا در حالیکه لبخند بزرگی بر لب داشت دست دور کمر دختری انداخته بود که با خنده ی عمیق و بچه به بغل نگاهش به دوربین بود.

 

بدون شک عکس متعلق به آیه و بچگی های محمدطاها بود. حس و حال عکس نشان از این داشت که چقدر غرق در خوشبختی و حال خوش بوده اند. دقیق تر به چهره ی زن درون عکس خیره شدم. صورت مینیاتوری و چهره ای آشنایی داشت. چهره ای انگار او را یک عمر و در کنارم دیده ام. اما در واقع ندیده بودم.

 

حس ناشناخته ای دور قلبم را احاطه کرد. حسی که انگار فشار نامرئی را به رگ و تنم وارد ساخت و باعث شد نفسم کمی به سختی بالا آید. همچنان نگاهم قفل تابلوی خوشبختی کوتاه پارسا بود که یکباره با شنیدن صدای خودش بالا پریدم.

 

 

 

-بنده به جناب مجد هم گفتم کار کردن روی این پرونده ریسک بزرگیه، تجربه نشون داده دو سر باخته و به نظر من بهتره خیلی وقتتونو صرفش نکنید.

 

با سرعت به سمتش چرخیدم. امیدوار بودم متوجه نباشد که خیره عکس خودش و همسر سابقه ش شده بودم، که احتمالا متوجه نشده بود. چرا که نگاهش روی من قفل بود اما تمام هوش و حواسش در پی گوش دادن به صحبت های شخص پشت خط بود.

 

-بله، درسته.

 

نفس عمیقی به ریه هام فرستاده و آرام از قاب عکس و دیوار فاصله گرفتم.

 

-در مورد پرونده ی که خودتون سوال داشتید، مال و اموال طرف دیگه قرارداد توقیف میشه، چون علاوه بر اینکه نتونسته خونه رو سر موعد تحویل مشتری بده توانایی پرداخت خسارت رو هم نداشته.

 

با محکم گرفتن شیشه ها قصد گذشتن از کنار پارسا را داشتم که گوشی اش را به دست دیگرش سپرد و با دستی که آزادش کرد، مانع رفتنم شد.

 

-شما فردا تشریف بیارید دفتر بهتر می تونم راهنمایی تون کنم.

 

نگاهم را به نیمرخش دادم که سر برگرداند و نگاهم کرد. دستش را به حالت عمود مقابلم گرفته بود. شیشه ها سنگین بود و مایل بودم سریع تر خودم را به آشپزخانه برسانم. از طرفی هنوز استرس داشتم که فهمیده باشد خیره عکسشان بوده ام. سنگینی شیشه ها طولی نکشید که پارسا کاملا مقابلم ایستاد و ابتدا شیشه بزرگتر را از میان دستم بیرون کشید.

 

سری به طرفین تکان دادم که نیازی نیست. اما او بی توجه خم شد و شیشه ی دیگر را هم از دست دیگرم گرفت. در واقع با کمک آرنج و پنجهِ دستش هر دو شیشه را در برگرفت.

 

-خواهش می کنم، اختیار دارید در خدمت هستم.

 

در فاصله چند سانتی متری به یکدیگر ایستاده بودیم. به قدری که نفس های خوش بویش در حین حرف زدن با مخاطب پشت تلفن پخش صورتم میشد.

 

-پس من فردا حوالی ساعت ده منتظرتونم.

 

با اینکه شیشه ها را از من گرفته بود اما انگار هیچکدام قصد فاصله گرفتن از یکدیگر را نداشتیم.

 

-سلام برسونید، خدانگهدار.

 

تماس را خاتمه داد و تلفنش را داخل جیب شلوارش سُر داد. شیشه ترشی لیته را به دست دیگرش سپرد و نگاهش را به چشمانم دوخت:

 

-شیشه ها سنگینه می گفتی خودم می رفتم می اوردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x