رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۴

4.5
(51)

 

 

 

 

 

 

با پیچیدن عطر تن و نفس های دخترک در صورتش دچار رخوتی شد که تا کنون تجربه اش نکرده بود. رخوتی که او را به هیچ رساندن همان چند سانتی متر سوق می داد.

 

اما عقلش در پس حسی که دچارش شده بود، شروع به آلارم زدن کرد. آلارمی که هشدار می داد فاصله را زیاد کرده و به دور ترین نقطه از مروارید پناه ببرد. در دوراهی گیج کننده ای گیر افتاده و راه پس و پیش نداشت.

 

نمی دانست چند لحظه و یا دقیقه در همان فاصله و بی حرکت مانده بود، اما با حرکتی که به تن خشک شده اش داد کمی پیش تر رفت تا بتواند اهرم پایین صندلی مروارید را به سمت بالا بکشد و حالت راحت تری به صندلی دهد.

 

تنش مماس تن دخترک شده بود و اگر کسی از بیرون آن ها را می دید، احتمال می داد او دخترک را در آغوش گرفته است. نفس تند شده اش را حبس کرد و دستش به اهرم نرسیده صدای زنگ تلفنش به مانند ناقوس مرگ در فضا پیچید.

 

چشمان مروارید اتوماتیک وار از هم گشوده شد و سر او عقب رفت و نگاهشان در فاصله بسیار نزدیک قفل یکدیگر شد. دخترک ناخواسته به سرش فاصله بیشتری داد تا جایی که به شیشه چسباند و هین بلندی کشید. تسلیم وار دستانش را بالا برد و گفت:

 

-نترس، نترس چیزی نیست.

 

 

 

کلافه سر جای خود برگشت و بلافاصله صدای زنگ گوشی اش را در نطفه خفه کرد و بدون توجه به تماس گیرنده دوباره به سمت مروارید چرخید. دخترک دست روی قفسه سینه اش که به شدت بالا و پایین می رفت گذاشته و با حالت گیج و منگی به او نگاه می کرد. برای رفع اتهام از خود حرکتی به زبان قفل شده اش داد:

 

-معذرت می خوام که باعث شدم بترسی، تو حالت بدی خوابت برده بود، فقط خواستم صندلی تو بخوابونم که راحت تر باشی. تو همین حین هم گوشیم زنگ خورد که از خواب پریدی.

 

توضیح کاملی داده بود. اما نه کاملِ کامل! به هیچ عنوان نمی توانست از حالتی که چند لحظه ای گرفتارش شده، برای مروارید توصیف کند.‌

 

خودش هم نفس عمیقی گرفت و حرکات دخترک را پایید که دستش از روی قفسه سینه اش پایین رفت و در حین مرتب کردن مقعنه اش آرام پرسید:

 

-رسیدیم؟

 

سوئیچ را به دست گرفت و در حین باز کردن درب ماشین پاسخش را داد:

 

-آره، حالت خوبه؟

 

مروارید موهایی که او تا چند لحظه پیش آرزوی لمسشان داشت را بی ملاحظه داخل مقعنه اش فرستاد و زمزمه اش در فضای ماشین پیچید:

 

-نمی دونم.

 

-بازم معذرت می خوام، ترسوندمت.

 

-مشکلی نیست.

 

نمی توانست بیشتر از آن فضای ماشین را تحمل کند که گفت:

 

-پیاده شو، بریم.

 

بلافاصله خودش را از فضای تنگ و بسته اتاقک ماشین بیرون انداخت.

 

 

چرا که نمی دانست اگر کمی بیشتر در آن فضا می ماند، چه اتفاق غیر قابل پیش بینی ای از او سر می زد.

 

با همراه شدن مروارید در کنارش دزدگیر ماشین را فشرد و جلوتر از او به راه افتاد. چند لحظه بعد با رسیدن به رستوران رو کرد به مرواریدی که با کنجکاوی فضای اطراف را می پایید.

 

از آن حالت ترسیده خارج شده و‌ انگار فضای نیمه سنتی رستوران به دلش نشسته بود که می توانست رد لبخند کمرنگی را در پس چهره اش ببیند.

حالت صورت دخترک باعث شد مکثی کرده و دست در جیب نزدیکش شود.

 

-نظرت چیه؟

 

 

 

مروارید بدون اینکه نگاهی به چشمانش اندازد لحنش آمیخته با حیرت اندکی بود.

 

-واقعیتش انتظار چنین رستوران مدرن و در عین حال زیبا و با فضای نیمه سنتی رو نداشتم.

 

موضوع برایش جالب شد که پرسید:

 

-پس انتظار چه فضایی رو داشتی؟

 

بالاخره دخترک نگاهش را به او دوخت. نگاهی که به واسطه نورافکن ها و رنگ های زیبای فضای رستوران جلای خیره کننده ای را به مردمک های آبی چشمان مروارید بخشیده بود.

 

نورهای رنگارنگ به مانند ماهی های قرمز کوچک و بزرگی بودند که در دریای چشمان دخترک غرق در حال خوش و شنا بودند.

 

-واقعیتش انتظار یک رستوران معمولی، یا نهایتا از اون رستوران قدیمی هایی که چند سال یکبار اجبارا انتخابش می کنی رو داشتم.

 

سعی کرد بی توجه به درخشندگی چشمان دخترک با او مکالمه داشته باشد، سخت بود چرا که حتی توانایی نگاه گرفتن هم نداشت:

 

-دست شما درد نکنه، منو حاج حسین رو خیلی دست کم گرفتی خانم.

 

مروارید در کمال بی پروایی شانه بالا انداخت:

 

-دست کم نه، تا حدودی روی سلیقه مردونه تون حساب باز نکرده بودم.

 

حاضر جوابی دخترک باعث لبخند کوچکی در گوشه ی لبش شد:

 

-الانم همون نظر رو داری؟

 

مروارید چرخی دور خودش زد و با دقت بیشتری گوشه اطراف را زیر نظر گرفت.

 

-نه واقعا شوکه شدم، و اندکی افسوس.

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-افسوس چرا؟

 

لب گزیدن دخترک را دید و سعی کرد بی توجه باشد:

 

-اینکه اول اینجا رو ندیدم و فضای مؤسسه رو انتخاب کردم برای کار.

 

متوجه بدجنسی کلام دخترک شد و حس ناخوشایندی از جمله اش نگرفت، اما نزدیکش شد و سر پایین کشید. می توانست به مانند دخترک کمی بدجنس شود:

 

-هنوزم دیر نشده، ببین می تونی حاج بابا رو راضی کنی بیا اینجا شروع به کار کن.

 

لحظه ای تعجب را در نگاه مروارید دید:

 

-یعنی شما می تونید کارمندی به خوبی من پیدا کنید برای خودتون؟

 

دستی دور دهانش کشید و واقعیت را به زبان آورد:

 

-کارمند که فراوونه اما به خوبی تو؟ نه!

 

رنگ گرفتن صورت سفید دخترک باعث سرازیر شدن حسی در وجودش شد.

 

-پس …

 

-پس بهتره فکر کار کردن تو رستوران رو از سرت بیرون کنی.

 

دخترک نسبت به قلدری اش خنده ی آرامی کرد و در حالیکه هنوز گونه هایش رنگ داشت پرسید:

 

-حالا این دکوراسیون سلیقه شماست یا حاج حسین؟

 

با شنیدن صدا از کنارشان، هر دو چرخی به تنشان دادند:

 

-سلیقه منه سرکار خانم. بقیه همچین سلیقه هایی ندارند. منم که زیبا پسندم.

 

 

 

هر دو نفر سمت آرشی چرخیدند که در چند قدمی شان ایستاده بود. مروارید اینبار با نشاط لبخند واقعی بر صورتش نشانده و قدمی به سمت آرش برداشت:

 

-عه، سلام جناب کم پیدا، از این طرفا؟

 

حتی صمیمیت کلام دخترک با آرش در رابطه با او بیشتر بود. آرش هم لبخند پر احترامی به روی مروارید زد و با اشاره به پایین گفت:

 

-پاتو بردار آجی خانم.

 

مروارید گیج نگاهی به آرش و کفشش انداخت. آرش با دیدن حالت صورت دخترک ادامه داد:

 

-زیر پاتم آجی.

 

مروارید که تازه به معنای جملهِ آرش پی برده بود، خنده ی محجوبانه ای سر داد. از همان خنده هایی که چند مدتی بود بی نصیبش گذاشته بود.

 

-وای نگید تو رو خدا، این چه حرفیه.

 

آرش چشمکی حواله دخترک کرد و با اشاره به او گفت:

 

-حقیقته، تنها لطفی که این قوزمیت در حق ما کرده ازدواج با تو بوده اجی خانم.

 

مروارید خنده اش را ادامه دار کرد و بدون نگاهی به سمت او پرسید:

 

-حالا واقعا طراحی این محیط کار شما بوده؟

 

حساس نبود. مخصوصا در مورد آرشی که بیشتر از هر کسی در زندگی به او اعتماد داشت. اما حسادت موزیانه ای از عمق وجودش بالا آمد. حسادتی که مروارید با اطرافیانش صمیمیت بیشتری نشان می داد تا در رابطه با او.

 

چند لحظه پیش مروارید را خودش به حرف گرفته بود. اما حالا می دید دخترک چطور نزدیک آرش شده و مشغول صحبت شده بود. با اینکه ابدا حس خوبی نسبت به این حسادت نداشت و عقلش اخطار می داد به تو ارتباطی ندارد، اما قدمی نزدیکشان شد و سعی کرد با لحن معمولی بگوید:

 

-حرفاتونو می تونید سر میزهم بزنید، من تا یکی دو ساعت دیگه باید جایی باشم.

 

بلافاصله فاصله گرفت و انتخاب میز را به مروارید و آرش سپرد. خودش به سراغ حاج حسین رفت. حاج حسین با دیدنش در حالیکه با تلفن همراهش مشغول صحبت با کسی بود، همراهش شد. نگاهش را در میان میز و صندلی ها چرخاند. تنها چند میز خالی بود و اکثرا توسط مشتری ها پر شده بود.

 

با دیدن مروارید و آرش در کنار میزی که رو به حوض آبی ای که فواره های کوچکی در اطرافش بود، همراه حاج حسین به همان سمت پیش رفت. حاج حسین به محض رسیدن به میز تماسش را خاتمه داد و خوش و بشی با مروارید و آرش کرد.

 

اما او بدون اخم و یا دلخوری در سکوت کنار مروارید جای گرفت. اگر ناراحتی ام داشت نسبت به رفتار های عجیب خودش بود نه بقیه! میز چهار نفره را انتخاب کرده بودند و قبل از او حاج حسین در کنار آرش نشسته بود. او و مروارید هم در مقابلشان.

 

گارسون در نهایت احترام پیش آمد و پس از ثبت سفارشات از آن ها فاصله گرفت. سعی کرد حواسش را به صحبت های حاج حسین دهد. اما از گوشه ی چشم متوجه تکان های ریز مروارید شده بود.

 

به محض اینکه آرش مخاطب مستقیم حاج حسین قرار گرفت، صدای نرم و آرام دخترک را در زیر گوشش شنید:

 

-شما از دست من ناراحتید؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x