رمان مرواریدی در صدف پارت۷۲

4.7
(25)

 

 

سعی کردم به احترام خانم موسوی ابروانم هم

آغوش نشود. بیزار بودم نیک نام خوانده شوم. من نیک نام نبودم و نمی شدم. بدون توجه و نگاه به سمت خانم و آقایی که اشاره کرده بود چند قدم به سمتش برداشتم.

 

-مشکلی نیست، می برم.

 

لبخندی تحویلم داد که سری تکان دادم و از کنارش گذشتم. نیم نگاهی به روژان انداختم. هنوز مشغول صحبت با همان خانم بود. گاهی اوقات حسرت می خوردم چطور می تواند آنقدر با حوصله و یک دم حرف بزند و سر درد نگیرد.

 

چند تقه به درب کوبیدم و با شنیدن بفرمایید پارسا قدم به اتاق گذاشتم. قبل از اینکه نگاهم سمت پارسا بچرخد، قامت نازنین رضایی در قاب نگاهم نشست. او هم نگاهش سمت من کشیده شد و ابرویی بالا داد. از کجا پیدایش شده بود؟

روی مبل نشست و پاهای خوش تراشش را روی هم انداخت، با لبخند مصلحتی گفت:

 

-سلام خانم مروارید، اتفاقا همین الان داشتم از پارسا جان خبرتونو می گرفتم.

 

پارسا جان؟ چند ماه پیش آقای نیک نام نبود؟ تا زمانی که در سالن بودم خبری از رضایی نبود. احتمال می دادم وقتی که به آشپزخانه پناه برده بودم، او به دفتر پارسا آمده؛ آرش هم احتمالا سراغ همین شخص را می گرفت.

 

نمی دانم چرا حضورش امواج منفی را به سمتم روانه می کرد و با حال نامناسبی که امروز داشتم، خروجی حالم ترکیب افتضاحی می شد. حتی فراتر از افتضاح.

 

چند قدم به میز پارسا نزدیک شدم و در پاسخ به جمله رضایی تنها سلام آرامی بلغور کردم که گمان نمی بردم  حتی به گوشش رسیده باشد. مهم هم نبود. پارسا صندلی اش را به طرفم چرخاند و منتظر نزدیک شدن من مانده بود. بدون نگاه به چهره اش برگه ها را به سمتش گرفتم:

 

-خانم موسوی گفتن این برگه ها رو بررسی کنید.

 

برگه ها را از دستم گرفت که با جمله رضایی دوباره نیم نگاهی با اکراه روانه اش کردم.

 

-امروز عمو حبیب دیده نمیشه، همیشه تا می اومدم به بهترین نحو پذیرایی می کرد.

 

مخاطبش پارسایی بود که بی توجه به او مشغول خواندن بود. من هم حوصله پاسخ دادن نداشتم. همان نیم نگاه را سریع از او گرفتم و به سمت پارسا چرخیدم.

 

-مروارید خانم ممکنه امروز شما زحمت پذیرایی رو به گردن بگیرید؟

 

با چشمانی گرد شده به طرفش سر چرخاندم. من حوصله اینکه حتی چای نباتی برای خود دست و پا کنم را نداشتم و اگر می توانستم همین الان مؤسسه را ترک می کردم. آن وقت او از من پذیرایی طلب می کرد؟ اصلا غیر از حال الانم، با آن فخر نهفته در نگاهش مشخص بود قصد دیگری دارد تا پذیرایی!

 

 

 

در این چند روز که عمو حبیب نبود، پارسا چند

باری که برای خودش چای و قهوه درست کرده بود برای من هم آورده و نگذاشته بود پذیرایی به عهده من باشد.

 

پاسخی ندادم.احتمالا پذیرایی را به گردن روژان می انداختم.

به هر حال مهمان بود. هر چند از چهره پارسا هم مشخص بود که مهمان اجباری است.

پارسا برگه های درون دستش را مرتب کرد و به سمتم گرفت:

 

-به خانم موسوی بگید مشکلی نداره.

 

سری به تایید تکان دادم و پارسا با اخم به طرف رضایی سر چرخاند:

 

-فکر می کنم اینجا رو با کافی‌شاپ اشتباه گرفتید خانم. از طرفی احتمال میدم آرش اومده و الان تو اتاقشه، می تونید تو اتاق ایشون درخواست پذیرایی داشته باشید.

 

از پاسخ پارسا حس خوبی گرفتم. حسی که انگار آبی روان در دلم جریان یافت. رضایی اخم به چهره اش نشست و پاهایش را کنار هم جفت کرد. همچنان خیره به رضایی ماندم و از اتاق خارج نشدم. رضایی اما با نگاهی به هر دو نفرمان با چاشنی حرص از روی مبل برخاست و بدون گفتن حتی یک کلمه اتاق را ترک کرد.

اصلا چرا به اتاق پارسا آمده بود؟ پارسایی که هیچ‌ گونه محل به او نمی گذاشت.

 

حالا می توانستم من هم بیرون روم. اما با یادآوری اینکه باید تا داروخانه بروم مکثی کردم. همین موضوع هم می توانست بهانه ی مناسبی برای حضور ادامه دارم باشد.

 

دوباره به سمت پارسا چرخیدم که نگاهش را به قامتم دوخته و با دقت زیر نظرم گرفته بود. احتمالا او هم متوجه مکثم در بیرون رفتن شده بود. لبان خشک زده ام را با زبان خیس کردم و گفتم:

 

-من می تونم چند دقیقه‌ای برم بیرون؟

 

-بیرون از مؤسسه؟

 

تایید کردم:

 

-بله، خیلی طول نمی کشه. سریع میام.

 

از پشت میزش برخاست و تا نزدیکی ام پیش آمد. در یک قدمی ام ایستاد و کمی به طرفم خم شد:

 

-به چیزی نیاز داری خودم میرم تهیه می کنم.

 

-نه باید خودم برم ممنون.

 

-مشکلی پیش اومده؟ رنگ پریده به نظر می رسی.

 

هنوز که هنوز بود بعد از دو ماه نتوانسته بودم عادت کنم به مفرد خطاب شدنم از جانب پارسا. شاید به این خاطر بود که تا انتهای این رابطه، برخورد هایمان را همچنان رسمی می پنداشتم. چشم گرفتم و بی حواس دستی به موهای پریشان بیرون از مقعنه ام کشیدم.

 

-خوبم، فقط سر دردم.

 

-چرا سر درد؟

 

باید چطور از زیر سوالاتش در می رفتم؟

 

 

 

-مهم نیست، مسکن خوردم بهتر میشم، فعلا.

 

قصدم فرار از زیر نگاه موشکافانه اش بود که سریع گفت:

 

-صبر کن‌، حالت انگار اصلا خوب نیست. می خوای برسونمت خونه؟ امروز رو استراحت کن.

 

-نه، قابل تحمله فقط یه سر تا بیرون برم و بیام دوباره میرم سر کار.

 

نگاهش با دقت از این مردمکم به آن یکی در رفت و آمد بود. لعنت به این عادت بی وقت. لعنت به رسم و رسوماتی که آنقدر در این جامعه ریشه دوانده و حتی در مغز ما زن ها فرو رفته بود که در این نقطه نمی توانستم مستقیم بگویم دچار درد ماهیانه ام و نگران کثیف کردن خودم و به گند کشیده شدن میز و صندلی ام هستم.

 

نمی توانستم بدون نگاه دزدیدن و یا خجالت از عادتی که طبیعی ترین حالت بدن زنانه ام بود با همسرم حرف بزنم. لعنت به این طناب های پوسیده که دست و پای ما زنان بیچاره را در هم می پیچاند.

 

دردی که یکباره از زیر دلم شروع شد و تا کمرم پیش روی کرد باعث شد کمی به جلو خم شوم و چهره ام در هم شود.

 

-چیشدی؟ حالت خوبه؟

 

سعی کردم کمر راست کنم و در مقابل نگاه نگرانش لبخندی بر صورتم سنجاق کنم.

 

-خوبم.

 

-چی چی خوبی؟ رنگت پریده و انگار داری از حال میری، کمرت درد می کنه؟

 

لب بهم فشردم و قامت راست کردم.

 

-من برم فعلا.

 

بازویم را در دست گرفت و مانع رفتنم شد.

 

-صبر کن ببینم.

 

با نگاهی به صورتم نمی دانم چرا یکباره حالت چهره اش تغییر کرد و لحظه ای چشم چرخاند.

 

-این برگه ها رو تحویل بده می رسونمت خونه.

 

-نه …

 

-همین که گفتم. الان میام بیرون، برو.

 

-پس شما نمی خواد این همه راه بیاین، یه آژانس برام بگیرید کفایت می کنه.

 

به سمت میزش رفت و در حین جمع کردن برگه ها و پرونده های پخش شده گفت:

 

-باید سری هم به رستوران بزنم، می رسونمت. برو آماده شو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x