رمان مرواریدی در صدف پارت۸۰

4.3
(42)

 

 

 

نگاهش را راسخ به چشمان آرش دوخت:

 

-تو سه ساله برام مُردی، همون وقتی که عکس اون دختره کثافت رو تو بغلت دیدم همه چیز تموم شد. بهتره به خودت بیای و بخوای همینجا برای همیشه این بحث های بیهوده رو تموم کنیم.

 

آرش با گرفتن هر دو بازوی پونه او را به خود نزدیک کرد و محکم گفت:

 

-خواستن تو برای من بیهوده نیست، اینکه تو هیچ وقت نخواستی بفهمی من هیچ رابطه ای با اون زن نداشتم رو درک نمی کنم. حتی با وجود توضیحات پارسا و بقیه باز هم منو پس زدی، اگه مشکل جای دیگس سرپا گوشم پونه، انقدر سفسطه نکن و منو عذاب نده. به اندازه کافی تو این سه سال از دستت کشیدم. منو ندید گرفتی، پس زدی، غرورمو شکستی، طعنه زدی، نیش زدی، هر کاری که باعث می شد دلت خنک بشه رو انجام دادی، اما دیگه صبر منم حدی داره، دیگه نمی تونم یاغی گری هات رو تحمل کنم. اینکه واسه لج کردن با من با این و اون بپری رو بر نمی تابم. طاقت نمیارم. اجازه نمیدم غیرتمم زیر سوال ببری پونه …

 

در نزدیکی شان ایستاده بودم و جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتم. قلبم در سینه ام پر توان می کوبید و نگاهم سمت پونه ای کشیده شد که سعی می کرد بازوانش را از میان چنگ های آرش رها سازد.

 

-بس کن آرش، دست و پای بیهوده نزن. دیگه همه چیز تموم شد و منم به استادم گفتم رو پیشنهاد ازدواجش فکر می کنم.

 

آرش طوری از کوره در رفت که بازوان پونه را در میان دستانش فشرد و او را کمی از زمین فاصله داد:

 

-تو خیلی غلط می کنی، تو بیجا می کنی، مگه از روی جنازه من رد بشی پونه …

 

-لازم باشه رد میشم، اصلا تو چکاره ی منی هــــــا؟؟؟

 

-این جوریاست آره؟؟ حالا که این طور شد همین امشب میام دوباره از دایی خواستگاریت می کنم و این قضیه رو برای همیشه تمومش می کنم.

 

پونه خشمگین خودش را از آرش فاصله داد و بلند تر از قبل محکم گفت:

 

-تو هر کار دلت می خواد بکن، اما اثری از عروس پیدا نمی کنی که ببری عقدش کنی!

 

آرش ناباور چند قدمی عقب رفت و به مانند دیوانه ها دو دستش را به میان موهایش فرستاد. صدای زنگ تلفن همراهش لحظه ای قطع نمی شد. پشت به پونه کرده بود و نفس های عمیق می کشید، اما طولی نکشید که یکباره به سمت پونه برگشت و به مانند کسی که تمام انرژی اش به یغما رفته گفت:

 

-فقط بهم حقیقت رو بگو پونه! دلت برای اون فکل کراواتی رفته؟ دیگه دلت با من نیست؟ دیگه جایی تو زندگیت ندارم؟ یا فقط قصدت چزوندن و شکنجه دادنه منه؟

 

 

 

بغض کردن پونه چیزی نبود که حتی آرش متوجه آن نباشد. لب های پونه لرزید و چندباری باز و بسته شد. نمی توانستند چشم از یکدیگر بگیرند.

 

-برو آرش فقط برو …

 

نگاه لرزانم را بین هر دو نفرشان چرخاندم.

 

-تو چشمام نگاه کن و بگو منو نمی خوای و برات تموم شدم.

 

پونه با فکی که می لرزید و نگاهی که هزاران حرف در آن نهفته بود با مکث زیادی لب زد:

 

-نمی خوامت.

 

شکست! قامت آرش شکست. قدمی به عقب برداشت. سری به طرفین تکان داد و چرخی دور خودش زد. ناباور بود. اما این ناباوری تنها چند لحظه طول کشید و بعد به مدت پنج ثانیه طوری از مقابل چشمانمان محو شد که انگار اصلا رد و نشانی از او در اینجا وجود نداشته است.

 

به تن خشک شده ام تکانی دادم و با تردید قدمی به پونه نزدیک شدم. اما زمانی که زانوانش تا خورد، به قدم هایم سرعت دادم و زیر بغلش را گرفتم. سر در سینه ام فرو برد و هقش هقش به هوا خواست.

 

دستانش دور کمرم حلقه شدند و قفسه سینه ام میزبان گریهِ سوزناکش شد. برگه هایی که آرش به من سپرده بود در میان دستانم مچاله شده بودند، اما توجهی نکردم و پونه را به خود فشردم.

 

اصلا قصد قضاوت نداشتم، اما از یک چیز مطمئن بودم که پونه  هنوز دل در گرو آرش داشت. اما تنها از سر لجبازی و یا مسئله ای که من بی خبر بودم این گونه خودش و آرش را تحت فشار گذاشته بود.

 

نمی دانم چند دقیقه در همان حالت ماندیم و پونه گریه کرد. اما زمانی که صدای گریه اش به هق هق های ریز تبدیل شد از من فاصله گرفت و دستی به زیر چشمانش کشید. نگرانش بودم. تا کنون پونه را آنقدر آشفته ندیده بودم.

 

نمی دانستم اصلا باید چه بگویم. مواخذه اش کنم یا دلداری اش بدهم. از اصل ماجرا بی خبر بودم و قضاوت کردن ممکن نبود. حتی نتوانستم آن ها را در حین بحث کردن تنها بگذارم. ترسی مانع رفتنم شده بود.

اما تنها چیزی که در آن لحظه اهمیت داشت حال پونه بود که آرام لب زدم:

 

-پونه خوبی عزیزم؟

 

بی حرف سر تکان داد و همینکه قصد کرد از کنارم بگذرد درب حیاط باز شد و پارسا درحالکیه رو به کسی بلند می گفت صبر کند پا به حیاط گذاشت. پونه لحظه ای خشکش زد.

 

پشت به پارسا ایستاده بود و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش اندازد با قدم های بلند به طرف خانه رفت. پارسا با نگاهی به پونه که با شتاب از ما در حال دور شدن بود به سمت من آمد و با جدیت پرسید:

 

-سلام اتفاقی افتاده؟

 

 

 

زبانم قفل شده بود. نمی توانستم دروغ بگویم، اما از طرفی قدرت بیان اتفاقات دقایقی پیش را نداشتم. حداقل الان نداشتم. نگاه دزدیدم:

 

-سلام خسته نباشید، نه چه اتفاقی.

 

با سر به مسیر رفتن پونه اشاره کرد:

 

-پونه، چش شده بود؟

 

-هیچی، خوب بود.

 

با نگاهی مشکوک براندازم کرد. احتمالا فهمید که نمی خواهم اصل ماجرا را بازگو کنم، موضوع بحث را عوض کرد:

 

-باقی وسایل آمادس؟

 

-آره آماده کردیم.

 

-خیلی خب، برو داخل الان میان برای بردنش.

 

قبل از رفتن برگه هایی که تقریبا نقطه ی سالمی در آن دیده نمی‌شد و انگار در مشت چلانده شده بود را به سمتش گرفتم:

 

-آقا آرش اومدن و گفتن این برگه ها را به شما بدم و بگم قضیه حل شده.

 

با مکث دست پیش آورد و برگه ها گرفت، اما با نگاهی معنادار به آن ها مستقیم چشم دوخت به نگاه فراری ام:

 

-نمی خوای بگی که این برگه ها توسط آرش به این روز افتادن؟

 

گوشهِ لبم را گزیدم و بی هدف سر چرخاندم:

 

-ببخشید تقصیر من بود اصلا متوجه نبودم که به این روز انداختمشون.

 

هنوز پر معنا نگاهم می کرد و احتمالا به دنبال فهم ماجرا بود.

 

-حالا مشکلی پیش میاد؟

 

دستش را انداخت و قدمی نزدیکم شد و با صدای آرام و نرم نامم را صدا زد:

 

-مروارید …

 

نگاه بی جنبه ام به چشمانش چسبید که در فاصله اندکی نسبت به من قرار گرفته بود. آرام تر از قبل لب زد:

 

-چه اتفاقی افتاده، چرا نگاهتو ازم می دزدی؟

 

-اووم چیزی نشده، فقط فقط …

 

-فقط چی …

 

-نمی تونم بگم، از خود پونه بپرسید.

 

دستم را در نهایت آرامش گرفت و بعد از کمی سکوت گفت:

 

-باشه، خودخوری نکن. برو خونه به بقیه بگو که کامیون اومده.

 

دلم نمی آمد دستم را از میان دست گرم و بزرگش بیرون بکشم. اما برای فرار از حالی که دچارش شده بودم و قلبی که بی امان می کوبید، باشه ای زمزمه کردم و به سمت خانه شتافتم.

 

 

######

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x