رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۵

4.7
(28)

 

 

 

 

 

اما هر چه که بود به اتاقم پناه بردم و به مانند

شب گذشته اش تا صبح با چشمانی باز خیره به حیاط غرق در تاریکی شده بودم. فکر کرده بودم که به کجا رسیده ام، پسر حاج حسین منت آن خانه را سر من گذاشته بود. هر چند اگر از لحاظ منطقی فکر می کردم حق داشت که از کوره در رود.

 

چرا که ابدا با منطق جور نبود بعد فسخ عقدمان من در آن ساختمان رفت و آمدی داشته باشم. اما پارسا حق این را نداشت که ندانسته مرا قضاوت کند و هر خیالی که در ذهنش می چرخد را به من نسبت دهد.

 

تنها دلشستگی من به خاطر قضاوت نا به جایش بود نه برای اینکه مایل نیست آن طبقه به نام من سند بخورد.

 

بعد از دو ماه که از آن اتفاق می گذشت هنوز در اعماق وجودم دلخوری های اندکی وجود داشت. اما جایز نبود در برابر اصرار و معذرت خواهی های دوباره پارسا همچنان مقاومت کنم.

 

ماه اول به مدت یک هفته هر صبح منتظر من می ماند تا با او به مؤسسه روم. اما زمانی که خبری از من نمی‌شد، سر خورده به طبقه پایین می رفت. حتی دل و دماغ اینکه برایش صبحانه هم آماده کنم نداشتم.

 

نمی خواستم این فکر را در ذهنش پرورش دهم که به دنبال راهی برای محکم کردن جای پای خودم هستم. همه چیز را قطع کردم. به جز در موارد ضروری با پارسا هم کلام نمی شدم. از اتاقم بیرون نمی آمدم. بر سر یک سفره با او قرار نمی گرفتم. در مقابل چشمانش ظاهر نمی شدم. اما کسی که کم آورد او بود.

 

آخرای ماه بود که ساعت دوازده شب به پشت درب اتاقم آمد. بدون در زدن و یا اینکه بخواهد مرا ببیند اظهار پشیمانی کرده بود. معذرت خواسته بود و التماس کرده بود که اعتصابم را بشکنم و به مانند قبل رفتار کنم.

 

درمانده بود و از صدایش مشخص بود چقدر تحت فشار است. گفته بود بقیه به رابطه سرد بینمان بو برده اند و نمی خواهد کسی متوجه این موضوع شود.

 

گفته بود هر تنبیهی برایش در نظر بگیرم با جان و دل پذیراست و فهمیده است که تمام ماجرا زیر سر پدرش بوده است و من بی خبر بوده ام.

 

گفته بود انسان جایز الخطاست و انقدر پشت در اتاقم می ماند تا او را ببخشم و به مانند قبل شوم. بعد از گذشت یک ساعت که فهمیدم هنوز پشت درب اتاق است، نتوانستم طاقت بیاورم که این چنین منتظر بماند.

 

 

از جنس سنگ که نبودم. بی معرفت هم نبودم. او بود که همان اول آشنایی مان، برایم کار جور کرد و قدم به قدم همراهم شده بود. حمایت های ریز و درشتش را دیده بودم و نمی توانستم دیگر بیشتر از آن نا دیده اش بگیرم.

 

اگر رفتار من برایش مهم نبود همچنان تا پایان فسخ قرارداد با او سر سنگین باقی می ماندم. اما پارسا فرق داشت. مردانگی داشت. گذشت داشت و بیش از حد تصورم متواضع بود.

 

درب اتاقم را باز کرده و دیده بودم که دست به سینه و تکیه به دیوار پشت سرش به درب اتاقم خیره است.

 

زمانی که چشم در چشم شدیم با مکث کمی از دیوار فاصله گرفته بود و دستش را به سمتم بلند کرده و با لبخند کمرنگی گفته بود «ممنون رفیق»

 

و همان رفیق گفتنش باعث شده بود که  مقاومتم در هم شکند و با مکث دو قدم به سمتش بردارم و دست در دستش قرار دهم. دستم را فشرده بود و گفته بود به مانند گذشته منتظر حضورم در مؤسسه هست و نمی تواند استعفایم را بپذیرد. قبول کرده بودم. اما تنها به یک شرط!

 

شرطمم آن بود که دو رفیق بدون اینکه یکدیگر را قضاوت کنند کنار هم بمانند. هر اتفاقی هم که افتاد اول تا از اصل ماجرا با خبر نشوند، طرف مقابل را بازخواست نکنند. بدون مکث پذیرفته بود و من از فردای آن روز به مانند قبل شدم.

 

در این دو ماهی که گذشته بود هنوز آن ساختمان فتنه انگیز تکمیل نهایی نشده بود و همگی اجبارا صبر کرده بودند تا ساختمان را تکمیل شده تحویلشان دهند. اما اشرف بانو در این یکی دو ماه کماکان اکثر وسایل را به کمک پونه و مریم خاتون بسته بندی کرده بود. تنها کسی که در بیخیالی نسبت به رفتن به آن ساختمان به سر می برد من بودم انگار.

 

سری تکان دادم و از فکر بیرون آمدم.  نفس عمیقی گرفته و چای سرد شده ام را بالا بردم و کمی نوشیدم. اما همان چند قطره سرد را به اجبار بلعیدم و به سمت چای‌ساز رفتم تا تعویضش کنم. تقریبا ساعتی بعد بود که پارسا هم از بیرون آمد و همگی آماده رفتن به خانه عمه شدیم.

 

عمه حمیده و همسرش به مانند همیشه از حضورمان استقبال گرمی کردند. دور هم نشسته بودیم که پارسا فارغ از حرف زدن با آرش سر به طرفم خم کرد و آرام زمزمه کرد:

 

-فرصت نشد بپرسم، حالت بهتر شده؟

 

نمی دانم چرا اما باز هم احساس کردم صورتم یکپارچه قرمز شده است و تنها توانستم بله ی آرامی را زمزمه کنم. خداراشکری گفت و به حالت قبل برگشت.

 

اما همان سوال ساده اش باعث شد دیگر نتوانم در جمع بمانم و به بهانه کمک به آشپزخانه پناه بردم. پونه و پرستو مشغول آماده کردن سالاد و مخلفات بودند. خواستم کمکشان کنم که پونه سر بلند کرد و گفت:

 

-مروارید بی زحمت از عمه بپرس ترشی هاش کجاست. تو کابینت هارو گشتم چیزی پیدا نکردم.

 

باشه ای گفتم و دوباره به پذیرایی برگشتم. متوجه نگاه پارسا به روی خود شدم اما توجهی نکردم و به سمت عمه رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x