رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۸

4.7
(38)

 

 

 

 

با گوشهِ ناخن مشغول پیدا کردن سرِ چسبِ پهن بودم. خستگی ای که در این چند روز در تنم ریشه دوانده بود، تأثیر منفیِ بسزایی در حال جسمی و تمرکزم گذاشته بود. بعد از چند لحظه سر چسب را بالاخره پیدا کرده و محکم به سمت مخالف کشیدم. کارتن کوچک که رویش شکستنی نوشته بودم را چسب بندی کرده و تکانی به کمر خشک شده ام دادم.

 

نگاه کلی به خانه تقریبا خالی انداختم. اشرف بانو هنوز در آشپزخانه بود و دو کارگر خانم هم در پذیرایی مشغول بسته بندی وسایل باقی مانده.

دو روزی بود همگی غرق در اسباب کشی شده بودیم. هر چند که پارسا و بقیه هیچ گونه کمکی از من نخواسته بودند و هر زمان قصد انجام کاری را داشتم، مخالفت می کردند. اما از منفعل بودن بیزار بودم.

 

گاهی اوقات حتی برای رهایی از افکاری که خواه یا ناخواه مرا درگیر خود می ساختند به کارای روزمره پناه می بردم، و حالا اسباب کشی هم می توانست مرا از افکار جدیدی که اخیراً به سراغم می آمدند کمی دور سازد. حتی اگر با مخالفت بقیه رو به رو می شدم.

 

اشرف بانو با اینکه دو نفر خانم را برای بسته بندی وسایل منزل گرفته بود اما خودش هم پا

به پای آنان مشغول کمک بود. پونه در این چند روز به دانشگاه نرفته بود اما امروز سه ساعتی میشد که به کلاسی انگار جا برای غیبت زدن نداشت به سوی دانشگاه شتافته بود.

 

نبودنش عجیب حس میشد چرا که با وجود پونه و حرف ها و جوک های بی مزه اش فضای خانه از آن حالت رسمی خارج می شد. دو خانمی که کمک دهنده بودند معمولا با وجود پونه همراهی اش می کردند و سر صحبت را باز می کردند.

 

اما حالا غرق در کار خود بودند. من و اشرف بانو هم که وضعیتمان از همان اول مشخص بود. تا زمانی که اجباری در کار نبود و یا حرفی پیش نمی آمد، مخاطب یکدیگر نمی شدیم و در سکوت به کار خود ادامه می دادیم.

 

البته این روشی بود که اشرف بانو در پی گرفته بود. در ارتباط با من خیلی پیش روی نمی کرد و حصاری دور خود پیچیده بود که به خودم اجازه نزدیک شدن به او را نمی دادم. من آدمی نبودم که با آدم های اطرافم خیلی صمیمانه و یا خیلی سرد برخورد داشته باشم. برخورد من به رفتار طرف مقابلم بستگی داشت.

 

اگر کسی میل به ارتباط صمیمی با من را داشته باشد، پس از اعتماد من هم روش او را در پیش می گیرم اما در رابطه با کسانی مثل اشرف بانو که مایل به نزدیک شدن و صمیمت زیاد نبودند، احترام می گذاشتم و من هم روش آنان را در پیش می گرفتم.

 

-مروارید خانم کار این بسته ها دیگه تموم شد؟

 

 

 

نگاهی به فاطمه خانم انداختم:

 

-بله تموم شده، می تونید جا به جاشون کنید یا کمکتون کنم؟

 

بسته تقریبا بزرگتر را برداشت.

 

-نه خانم جان می تونم.

 

سری تکان دادم و دستی به پیشانی ام کشیدم. با اینکه اشرف بانو تقریبا یک سوم وسایل اضافه را به سمسار فروخته بود اما هنوز نتوانسته بودیم به طور کامل باقی وسایل را بسته بندی کنیم. مطمئنا اگر یک سوم وسایل را به سمساری نمی فروخت در آن آپارتمان سیصد متری جا نمی گرفت. با اینکه آن آپارتمان به اندازه ی کافی وسیع بود اما جوابگوی این حجم از وسایل نبود. طبقه بالا هم تقریبا تمام شده وخرده ریزه های باقی مانده زمان زیادی نمی برد.

 

اوایل که به طبقه بالا رفته بودم، ابدا مهم نبود از چه وسایل و چه ظروفی استفاده می کنم. اما حالا که از آن روز ها گذشته بود و عکس آیه را هم دیده بودم و می دانستم آن وسایل جهزیه او می باشد. حس ناخوشایندی در استفاده از آن ها داشتم. حتی به مدت اندک.

 

از طرفی چاره ای جز پذیرفتن هم نداشتم. نمی توانستم که از پارسا بخواهم وسایل مشترک با همسر سابقش را به فروش بگذارد. درخواستِ بی نهایت غیر منطقی و غیر قابل توجیهی بود که هیچ گونه بهانه ای هم در پی اش نداشتم و حتی نباید به آن می اندیشیدم.

 

با صدای زنگ آیفون دست از افکار بی سر و ته ام کشیدم و به سمت ابتدای سالن رفتم. جعبه خالی مقابل پایم را به کناری راندم و با دیدن آرش در پشت آیفون بی حرف درب را باز کردم.

اما با زنگ دوباره ای که زد فهمیدم که قصد آمدن به داخل را ندارد. پاسخش را دادم:

 

-بله آقا آرش

 

سرش را نزدیک تر آورد:

 

-آبجی بی زحمت بیا این برگه ها رو بگیر، من باید تا جایی برم عجله دارم.

 

بی سوال تنها گفتم:

 

-اومدم.

 

فاصله گرفتم و اشرف بانو با دست پر از آشپزخانه بیرون آمد:

 

-کی بود؟

 

همان طور که به سمت درب می رفتم گفتم:

 

-آقا آرشن، گفتن عجله دارن و چندتا برگه رو میخوان بدن بهم.

 

از گوشه چشم متوجه سر تکان دادنش شدم و از خانه بیرون زدم. لبه های مانتو جلو بازم را به هم نزدیک کردم و متوجه آرش شدم که تکیه به دیوار کنار درب حیاط، سر در تلفن همراهش فرو برده بود.

 

-سلام

 

به سمتم چرخید.

 

-سلام از ماست، خسته نباشی.

 

در این چند روز آرش خیلی کمک کننده بوده، حتی بیشتر از پارسا.

 

 

 

 

لبخندی مهمانش کردم.

 

-ممنون همچنین.

 

برگه ها را به دستم سپرد.

 

-این خدمت شما زن داداش، بدش به پارسا و بگو اوکی شد قضیه. فقط شرمنده من امروز تا غروب کار واجبی دارم. امشب میام برای کمک جا به جایی وسایل.

 

برگه ها را گرفتم:

 

-چشم، ممنون نیازی نیست واقعا. این چند روز خیلی اذیت شدید.

 

تماس تلفنش باعث شد ببخشیدی رو به من بگوید و به مخاطب پشت خطش گفت:

 

-الان راه میفتم داداش.

 

تماس را قطع کرد و در حالیکه قدمی دور می شد پاسخم را داد:

 

-وظیفس زن داداش. کامیون هم احتمالا تا نیم ساعت دیگه می رسه برای بردن باقی وسایل. تا اون موقع پارسا خودش میاد، من رفتم فعلا.

 

سری به منظور فهمیدن بالا و پایین بردم:

 

-ممنون، خداحفظ.

 

آرش به سمت ماشینش قدم تند کرد و من نیم نگاهی به برگه های در دستم انداختم و قبل از اینکه کامل وارد حیاط شوم متوجه ماشین مدل بالایی شدم که مقابل درب حیاط پارک کرد.

 

با کنجکاوی چشمانم را ثابت شیشه های دودی ماشین کردم که تصویری از افراد داخل را نشان نمی داد. اینکه دقیقا مقابل خانه پارک کرده بود باعث کنجکاوی ام شده بود.

 

کمی بعد با پیاده شدن پونه از قسمت جلوی ماشین برگه ها را به سینه ام چسباندم و جلو تر رفتم. با کی آمده بود؟ طولی نکشید که با پیاده شدن مرد کت شلواری از قسمت راننده نگاهم به طرف دیگر ماشین کشیده شد. مردی که خوش چهره و خوش قد و بالا بود.

 

لباس های مرتب و آنتیکی به تن داشت و باعث می شد لحظه ای از شدت تمیزی و جلایی که در مدل موها و لباس هایش بود خیره اش شوی. قدمی دیگر جلوتر رفتم و پونه متوجه حضورم شد اما به سمت همان مرد چرخید و در حالیکه مؤدبانه سری بالا و پایین کرد گفت:

 

-ممنون استاد، لطف کردید.

 

مرد با تواضع سری رو به پونه خم کرد و صدای بمش به گوش منم رسید:

 

-خواهش می کنم، به خانواده محترم سلام برسونید.

 

چشم پونه در دهانش با جمله ی آرش خشکید و به سرعت به پشت سرش برگشت.

 

-آقا کی باشند؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x