رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۷

4.2
(35)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمی دانم چرا هر حرفی که می‌زد من برداشت دیگری می کردم. مثلا در این لحظه احساس کردم که اشاره ی غیر مستقیم به حال جسمی ای که دارم کرده است. احساس که نه مطمئن بودم. معذب چشم گرفتم:

 

-مشکلی نبود.

 

سکوت مکث داری کرد و بدون اینکه فاصله گیرد، لحنش کمی جدی شد.

 

-یه سوال ازت دارم.

 

سر بالا کشیدم و نگاهش کردم. من قد متوسط رو به بالایی داشتم، اما قد بلند و شانه های پهن پارسا باعث میشد وقتی در آن فاصله نزدیک به او قرار می گرفتم برای نگاه کردنش کمی بیشتر از حالت معمولی سر بالا بگیرم.

 

-بفرمایید

 

انگار مردد بود که لحظه ای گوشه ی لبش را گزید و رها کرد. همچنان نگاهش می کردم که کمی پا به پا شد و گفت:

 

-به جز امروز قبلا هومن رو دیده بودی؟

 

قدمی به عقب برداشتم و متفکر ابرو بالا انداختم.

 

-هومن کیه؟

 

-همون کسی امروز تو آسانسور بهت تنه زد.

 

با یادآوری مردی که در کمال ادب عذر خواهی کرده بود، سری به طرفین تکان دادم.

 

-نه بار اول بود که می دیدمش.

 

اخم هایش در هم بود و حالت چهره اش تا حدودی کلافه.

 

-من تو رو فرستادم یه شیشه ترشی برام بیاری نه اینکه با شوهرت خلوت کنی و دل بدی و قلوه بگیری.

 

نگاه هر دو نفرمان سمت پونه کشیده شد که دست به کمر و پر حرص نگاهش را بین ما می چرخاند.

 

-داشتیم می اوردیم پونه.

 

نگاه چپکی سمتم انداخت و شیشه ها را از میان دستان پارسا بیرون کشید.

 

-آره جون خاله حاجی مون. بده من اینارو خان داداش، تا وقتی که سفره رو پهن می کنیم فکر کنم به اندازه ده دقیقه دیگه وقت دارید خلوت کنید. اَه اَه خجالتم نمی کشند. مگه خونه زندگی ندارین شما دو تا…

 

 

 

همان طور که غر غر می کرد از ما دور شد و نگاه شرمگین و خندانم را به پارسایی دوختم که خبری از آن کلاف های سردرگم در میان ابروانش نبود. او هم با چشمان خندان سری تکان داد. اما لحظه ای متوجه نگاهش به حوالی گردنم شدم که سریع چشم گرفت و دستش را به طرف پذیرایی گرفت:

 

-بفرما خانم، فکر کنم چند دقیقه دیگه معطل کنیم. آبروی هر دو نفرمون رو به باد میده.

 

تأییدش کردم و قبل از اینکه کامل از کنارش عبور کنم به طرفش چرخیدم که شانه ام به سینه اش کشیده شد و باعث شد قدمی به عقب بردارم. منتظر نگاهم کرد اما از برخورد کاملا اتفاقی مان چیزی در سینه ام تکان خورد که سعی کردم بدون توجه به حال درونی ام، پاسخ نگاه پرسشگرش را بدهم.

 

-من اون آقا رو فقط امروز تو آسانسور دیدمش … مشکلی پیش اومده؟

 

 

چنگ آرامی بین موهایش کشید که انگار چنگ به دل من انداخت. دیوانه شده بودم بدون شک!

 

-مشکلی پیش نیومده، فقط می تونم یه خواهش ازت داشته باشم.

 

پلک بهم فشردم.

 

-حتما.

 

قدمی نزدیک تر شد و سرش را خم کرد. باز هم لحظه ای دیگر نگاهش پایین و حوالی گردنم کشیده شد که اما اینبار با مکث چشم گرفت. ناخودآگاه دست روی یقه بسته ام گذاشتم. مشکل کجا بود؟ نگاهش را از دستم که روی گردنم گذاشته بودم گرفت و محکم لب زد:

 

-به هیچ عنوان باهاش رو در رو نمیشی و حرف نمی زنی، حتی اگه خودش اومد سراغت طوری سرد و بی تفاوت برخورد کن که به هیچ وجه راهی برای نزدیک شدن بهت نداشته باشه.

 

نمی دانم چرا اما ترس اندکی در دلم ریشه دواند. به آن مرد مؤدب و موجه نمی خورد طوریکه پارسا تاکید داشت خطرناک به نظر برسد.

 

-چرا … یعنی مگه اون مرد کیه؟

 

چشمانش را بهم فشرد و فاصله اش را زیاد کرد. نا محسوس نفس عمیقی کشیدم که عطر ضعیفی که معمولا از اطرافش ساطع میشد با تمام قوا به پرز های بینی ام چسبید.

 

 

 

-نترس، من هستم و اتفاقی نمی افته و اونم

شخص خاصی نیست. اما به خاطر یک سری اتفاقات بهتره نه تنها شما بلکه هممون ازش دوری کنیم.

 

ترس اندکم از بین رفته بود و من در تلاش بودم حواسم را از بوی عطری که هیچ جوره از پرز های بینی ام جدا نمی شد دور سازم و به این فکر کنم چه اتفاقاتی باعث شده که باید همگی مان از آن مرد مؤدب دور بمانیم؟

 

اما نه تنها نتوانستم حواسم را از آن بو دور سازم بلکه سوالاتم را هم به فراموشی سپردم و مطیع و رام شده و فقط به خاطر اینکه از پارسا دور شوم تا دستم رو نشود سری به تایید تکان دادم:

 

-باشه حواسم هست.

 

پلک هایش را بهم فشرد:

 

-ممنون، بریم؟

 

گفته بود برویم اما قبل از اینکه از او فاصله گیرم دستش تا حوالی قفسه سینه ام بالا آمد.

بالاخره نتوانسته بود طاقت آورد، اما اینکه هدفش چه بود؟ نمی دانستم!

 

متعجب و خشک زده نگاهم را قفل انگشتانی کردم نزدیک و نزدیک تر شدند و پر شالم را به دست گرفتند.

آرام گوشه ی شال را تا گردنم پیش آورد و روی موهای بافته شده و بیرون زده از شالم، کشید.

نفس حبس شده ام را در گلویم حفظ کردم و مانع بیرون آمدنش شده بودم. نفسی که قصد خفه کردنم را داشت.

 

وقتی موهای بافته شده ام را با شال پوشاند، به مانند یک سایه از مقابل چشمانم محو شد و مرا در هاله ای از بهت و حیرت به جا گذاشت.

 

یعنی موهایی که امشب فرق سر باز کرده و از دو طرف بافته بودم حواسش را پرت کرده بود؟ اطمینان نداشتم اما از موضوعی مطمئن بودم که پارسا هیچ موقع در مورد پوششم اظهار نظری نکرده بود.

 

خیلی اوقات، حتی موهایم بیشتر از حالت معمولی از زیر شالم تجاوز می کردند و او هیچ گونه واکنش و یا حرفی نزده بود. اما امشب که چند بار نگاهش به موهای بافته شده ام کشیده شد، نشان از این داشت که موهایم نقش مهمی در حواس پرتی اش داشتند.

 

نمی دانم چرا اما لبخند مرموز و ناشناخته ای بر لبم شکل گرفت. دو گیس بافته شده ام را از زیر شال به دست گرفتم و به طرف پذیرایی رفتم. در همان ابتدا نگاه پارسا سمت نگاه و لبخند معنادارم کشیده شد و بلافاصله چشم گرفت. لحظه ای نگاهش کردم که انگار کلافه به نظر می رسید اما با اشاره پونه برای کمک، بیخیال پارسا شده و به سمت آشپزخانه قدم تند کردم.

 

 

 

######

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x