رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۲

4.5
(46)

 

 

 

 

 

 

لبخند مرموزی روی لبش شکل گرفت و با اشاره به وسایل بسته بندی شده ای که هنوز هیچ کدام باز نشده بود لب زد:

 

-من نقشی تو بسته بندی وسایل نداشتم، قطعا تا صبح طول می کشه تا بتونم نسکافه و لیوان پیدا کنم.

 

لبخندش باعث خنده ام می شد، اما اخمی بر چهره ام نشاندم:

 

-عجب بهونه ای!

 

شانه ای بالا انداخت و با همان لبخند مرموز خیره ام ماند. حس عجیبی از لبخندش گرفتم و با ضربان قلبی که کمی صدایش اوج گرفته بود، قصد کردم از روی مبل پایین آیم.

 

اما نمی دانم چه شد یکباره به همان حالتی که دراز کشیده بودم به پایین مبل سقوط کردم و ناله ام به هوا خواست. پارسا با شتاب خودش را به من رساند و دست زیر کتفم انداخت:

 

-چیشدی دختر.

 

کمی خودم را بالا کشیدم.

 

-هیچی، فقط دست و پام بهم پیچید و یه سقوط کوتاه داشتم.

 

در حالیکه سعی داشت تعادلم را حفظ کند پرسید:

 

-خوبی؟ جاییت که آسیب ندید؟

 

ناله ای دروغین سر دادم:

 

-چرا دست و پام خرد شدند فکر نکنم بتونم ترتیب نسکافه رو بدم.

 

در فاصله ای نزدیک نگاهمان بهم گره خورد و یکباره خنده ی آراممان در فضا پیچید.

 

-بهونه ای دیگه نبود؟

 

یک دستش هنوز زیر کتفم بود و دست دیگرش بدون اینکه متوجه باشد دور کمرم حلقه شده بود. در واقع به نوعی در آغوشش پخش شده بودم. سعی کردم حواسم را به سوالش دهم:

 

-خوبه خودتون می بینید چطور افتادم دیگه بهونه ای باقی نمی مونه.

 

-ارتفاع این مبل به نیم متر هم نمی‌رسه دختر، الکی بزرگش نکن.

 

-به جای ناز کشیدنه؟ واقعا که.

 

صدایم لرزش خاصی به خود گرفته که پارسا هم متوجه اش شد، لرزشش ناشی از دلخوری نبود بلکه تأثیر گرفته از حال عجیب دلم بود.

 

سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از آغوشش بیرون آیم. اما پارسا انگار به همان حالت باقی مانده بود که آرام نگاهم را به نگاه خیره اش دادم. قبل از اینکه حرکت دیگری از من سر بزند. آرام مرا به حالت نشسته درآورد و رهایم کرد. با شتاب برخاست و بدون نگاهی به سمتم راه اتاق خواب را در پیش گرفت:

 

-میرم تختت رو وصل کنم.

 

نگاهم را به جایگاه خالی اش دادم که به سرعت برق از مقابل چشمانم محو شد و من با حالی که ابدا شناختی نسبت به آن نداشتم دست روی قفسه سینه ام گذاشته و سرم را به دسته مبل تکیه دادم.

 

 

«پارسا»

 

 

کمرش را خم کرده و با دقت به مانیتور خیره شده بود. چشمان ریزش در پی اعداد و ارقامی بود که همخوانی با یکدیگر نداشتند. ایستادن طولانی را بی فایده دانست که رو به داوودی کرد:

 

-چند لحظه جاتو بهم بده.

 

داوودی بلافاصله از روی صندلی برخاست:

 

-خواهش می کنم، بفرمایید.

 

در حالیکه روی صندلی جای می گرفت پرسید:

 

-گفتی این اتفاق تو همین یک ماه گذشته افتاده؟

 

داوودی به مانند حالت قبل ایستادن پارسا کمرش را خم کرد و با انگشت اشاره تاریخ ها را نشانه گرفت:

 

-بله ببینید، خودتونم در جریانید من ماه گذشته به خاطر بیماری مادرم مشهد نبودم. حاج آقا هم آقای سهیلی رو جای من گذاشته بودند. امروز که اومدم و نشستم پای حساب و کتاب ماه گذشته، خیلی ریز فهمیدم که تعداد سفارشات با مقدار پول دریافتی همخونی نداره.

 

داوودی با تردید نگاهش را به چشمان ریز شده پارسا داد که همچنان با دقت مشغول بررسی بود:

 

-اول گفتم شاید من اشتباه می کنم، ولی با چند بار بررسی کردن گفتم شمارو در جریان بذارم که خدای نکرده حرف و حدیثی پیش نیاد که من دشمنی چیزی دار…

 

پارسا به صفحه عقب برگشت و جمله ی داوودی را در نیمه قطع کرد:

 

-مشکلی نیست من حلش می کنم، اما تو این کار رودروایسی و شک و تردید جایی نداره. جدای الان، شما باید طبق وظیفه شغلیت هر مشکلی پیش میاد رو گزارش بدی. بدون ترس از حرف و حدیث.

 

داوودی لحظه ای سر پایین انداخت:

 

-بله درست می گید.

 

-جوری که دارم می بینم، طبق گفته ی خودت روزانه مقداری از دخل رستوران کسر شده، ولی مقدار پولی که روزانه برداشته شده، اونقدری نبوده که همون اول به چشم بیاد.

 

چشم از صفحه گرفت و به طرف داوودی سر چرخاند:

 

-به جز سهیلی شکت دیگه به کی رفته؟

 

داوودی کمر راست کرد و لحظه ای نگاهش متفکر شد:

 

-نمی دونم واقعا، ولی من همون اول به آقای سهیلی شک کردم. چون حساب و کتابا دست خودش بوده.

 

پارسا از روی صندلی برخاست، به دنبال تلفن همراهش دست در جیب کتش فرو برد:

 

-کار سهیلی نیست. سهیلی اگه می خواست این کارو انجام بده. تو حساب و کتابا دقت می کرد که مقدار پول دریافتی رو طبق تعداد فیش و سفارشات ثبت کنه نه کمتر. چون حتی اگه یک درصد احتمال می داد، تو دوباره ماه گذشته رو چک می کنی این کارو انجام نمی داد. اما مشخصه که اون فقط بدون توجه به تعداد سفارشات مقدار پول دریافتی رو هم فی البداهه ثبت می کرده و اصلا توجهی به مقدار کسر شده نمی کرده.

 

 

 

میز را دور زد و رو به داوودی که در فکر فرو رفته بود گفت:

 

-بگرد دنبال کس دیگه، چون ممکنه این کارش رو دوباره تکرار کنه. کم و بیش همه رو زیر نظر بگیر، مورد مشکوکی دیدی به من خبر بده.

 

داوودی سری به پایین خم کرد و در نهایت احترام گفت:

 

-چشم حتما.

 

از اتاق داوودی بیرون زد و متوجه آمدن پدرش از رو به رو شد. در همان نقطه ایستاد و خیره حاج حسین شد.

 

-سلام حاج بابا

 

-سلام بابا جان، کی اومدی؟

 

با نیم نگاهی به ساعت مچی اش پاسخ داد:

 

-یک ساعتی میشه، داوودی به مشکل کوچیکی خورده بود اومدم ببینم چه خبره.

 

حاج حسین به سمت اتاق مدیریت قدم برداشت و گفت:

 

-حل کردی؟

 

پشت سر پدرش به راه افتاد:

 

-حل میشه.

 

-خداروشکر

 

-شما کجا بودید؟

 

حاج حسین پشت میزش قرار گرفت و روی صندلی نشست:

 

-تا کارخونه حاج احمد رفتم و برگشتم.

 

-مشکلی پیش اومده؟

 

-نه، راستی پارسا…

 

-بله

 

-مادرت زنگ زد گفت همراه بچه ها برای جهاز بردن دختر اکرم خانم رفته محله قبلی. امروز نمی خواد با مروارید برید خونه، بیاین نهارتونو همینجا بخورید. اون دختر به اندازه کافی این روزا خسته هست، روا نیست تو خونه هم بشور و بساب و بپز راه بندازه.

 

سری به تایید تکان داد و قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت:

 

-چشم میارمش، فعلا کاری ندارید؟

 

-نه بابا جان به سلامت.

 

از رستوران بیرون زد و به طرف ماشینش قدم برداشت، همزمان شماره آرش را گرفت. ماشین را به راه انداخت و‌ تماس از جانب آرش برقرار شد.

 

 

 

-بله پارسا

 

-سلام کجایی؟

 

-دادگاهم.

 

-نتیجه چی شد؟

 

صدای کلافه آرش در میان همهمه راهرو دادگاه به زور به گوش هایش می رسید.

 

-حل شد، رستمی فکر کرده با بچه طرفه، وقتی قاضی رأی رو به نفع ما داد، چهره ش دیدنی بود.

 

راهنما زد و وارد خیابان فرعی شد و از آینه نگاهی به پشت سر انداخت:

 

-پس چرا کلافه به نظر می رسی.

 

صدای همهمه کمتر شده بود.

 

-هیچی بابا، مرتیکه مفنگی موکل مو یه گوشه گیر انداخته و شروع به تهدید کرده، منم یکم گرد و خاک به پا کردم.

 

دوباره نگاهی به آینه انداخت، و اخمی بر چهره اش سایه انداخت. چیزی غیر عادی به نظر می رسید.

 

-درگیر که نشدی؟ خودتو درگیر حاشیه ها نکن آرش.

 

-تا وقتی با حرفام می تونم وحشت به دل اون کفتار پیر بندازم، چرا از زور بازو استفاده کنم؟

 

-چی گفتی بهش؟

 

-هیچی فقط گفتم اگه یکبار دیگه دور و اطراف موکلم پیداش بشه، زمین های باقی موندشم با روش هایی که بلدم می تونم از چنگش در بیارم. طوری با جدیت گفتم که قشنگ باور کرد و با چند تا فحش زیر لبی ولمون کرد.

 

فرمان را چرخاند و وارد کوچه ای شد و نگاهی نا محسوس به پشت سر انداخت:

 

-تو کار خودتو زیر سوال بردی، یعنی همین زمینا رو هم غیر قانونی ازش گرفتی.

 

-اون خودشم می دونه اون چند هزار متر رو به دزدی و کلک صاحب شده و فقط می خواست دندون گردی کنه و با تهدید کارشو پیش ببره ولی اگه بخواد تهدیدشو ادامه بده، منم بلدم مثل خودش زیر آبی برم و دودمانشو به باد بدم.

 

-جناب وکیل مملکت قانون داره.

 

-اگه لازم باشه برای به خاک مالیدن پوزه اون کفتار قانون رو هم دور می زنم.

 

سری به تأسف تکان داد. می دانست آرش اگر سر لج با کسی بیفتد، وای به حال طرف می شود. از طرفی نسبت به آرش شناخت کافی داشت و در جریان بود به هیچ عنوان قدمی خلاف قانون بر نمی دارد. موضوع را کش نداد و گفت:

 

-من دارم میرم مؤسسه، تو هم برو رستوران نهار اونجا باشیم. احتمالا عمه هم امروز خونه اکرم خانمه.

 

-آره صبحی خودم رسوندمش، اوکی فعلا.

 

تماس را خاتمه داد و از کوچه وارد خیابان اصلی شد. همچنان اخم هایش در هم فرو رفته و هر چند لحظه پشت سرش را تحت نظرداشت. بوهای خوبی به مشامش نمی رسید.

 

اما با رسیدن به مؤسسه سعی کرد خود را عادی نشان دهد. شاید او اشتباه می کرد. وارد سالن شد و نگاهی به اطراف انداخت. افراد اندکی در سالن دیده می شد. تقریبا پایان وقت اداری بود.

 

نگاهش به سمت مروارید سر خورد که تا کمر در صفحه کامپیوتر خانم فرامرزی فرو رفته بود و همزمان به صحبت های فرامرزی گوش می داد.

 

احتمالا در حال یادگیری موضوعی بود. در حین گذشتن از سالن خسته نباشیدی به همه گفت و وقتی توجه مروارید را سمت خود دید، اشاره ای مبنی بر آمدن دخترک به اتاقش کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x