رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۶

۱ دیدگاه
      – خب؟ بابا نالید:   – بسه یلدا! بسه! یادم ننداز!   مامان با نفرت گفت:   – اسمش ندا بود! یه دختر زشت و بدبخت!  …
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۵

۱ دیدگاه
  با تفریح رو کردم سمت عادل و گفتم:   – ام… بذار حدس بزنم! همیشه پای شرافت بزرگ در میان است… درسته؟ بابا بزرگ عزیز تر از جانم بر…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۴

بدون دیدگاه
      مغزم داشت سوت می کشید! پس دلیلش این بود؟ به خاطر همین یاد من افتاده بون؟ اشک به شچمام نیشتر زد! ناباور رو کردم به بابا و…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۳

۲ دیدگاه
      قلبم رفت روی زار. گندش بزنن. چرا حواسم به این چیزا نبود. رو به روی همون مبل دوتا فنجون قهوه نیم خورده بود، توی سینک بشقابای صبحانه…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت۱۱۲

۱ دیدگاه
        دستشو گرفتم و رفتم سمت پله ها و همزمان با جیغ گفتم:   – وات؟ این دیگه واقعا حتی برای مامان و بابای منم قفله. برو…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۱

۱ دیدگاه
      لبخندی بهش زدم و گفتم:   – اینو من باید بپرسم!   چند لحظه بهم خیره شدیم. یه چیزی رو خوب می دونستم. تاریخ زندگی من به…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۱۰

۱ دیدگاه
        عمیق نگاهم کرد و گفت:   – دارم تعادل برقرار می کنم.   لبخندی زدم و گفتم:   – تعادل؟ یعنی فکر می کنی ممکنه ازم…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۹

۴ دیدگاه
      لبخندش غمیگین شد و صادقانه گفت:   – نه!   لبخند فاتحانه ای کردم و گفتم:   – چرا پس حرف الکی می زنی پسرم؟ تو دلت…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۸

۲ دیدگاه
        با ترس اسممو صدا زد و سریع از جاش بلند شد. به خاطر حالت بریدن دستم و دیدن اون همه خونی که داشت قطره قطره می…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۷

بدون دیدگاه
      لب زدم:   – پس تو رو واقعا خدا فرستاده برای من؟   آهی کشید و گفت:   – نمیدونم رویین. فقط میدونستم نباید ولت کنم. نباید…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۶

بدون دیدگاه
    – اعتراض وارد نیست!   و ناگهان مثل دو قطب نا همنام آهن ربا بهم متصل شدیم. بوسیدمش… چشیدمش… نفساشو نفس کشیدم.   خیسی لباش روی لبام و…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۵

۱ دیدگاه
          چقدر بین من و دلیار تفاوت بود. من حتی انتخاب اولین سازام هم با خودم بود. خودم خواستم سنتور و پیانو یاد بگیرم. خودم خواستم…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۴

۱ دیدگاه
      با لبخند نگاهم می کرد. ادامه دادم:   – ببین دلیار…   پرید وسط حرفم و تاکید کرد:   – دل آ…   سری به نشونه باشه…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۳

۱ دیدگاه
  ◄   پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:   – دل آ واثعا دلم نم یخواد دیگه از بچگی هام چیزی یادم بیاد. برام حرف بزن. یه چیزی بگو…
رمان هیلیر

رمان هیلیر پارت ۱۰۲

۲ دیدگاه
      -دورت بگردم. تموم شد دیگه…   پلکی زدم و خیره شدم به بیرون پنجره و بارون بی امانی که می بارید و گفتم:   – از زندگی…