رمان هیلیر پارت ۱۰۶

4.6
(69)

 

 

– اعتراض وارد نیست!

 

و ناگهان مثل دو قطب نا همنام آهن ربا بهم متصل شدیم. بوسیدمش… چشیدمش… نفساشو نفس کشیدم.

 

خیسی لباش روی لبام و گرمای نفسایی که نزدیک صورتم می کشید دیوونم می کرد. دستامو قلاب کردم پشت کمرش و تنشو مماس تنم کردم و پر قدرت تر بوسیدمش…

کم نیاورد و شدت بوسه امونو بیشتر کرد…

وسط بوسه خندید… خنده هاشو بوسیدم! از ته دل…

 

انگشتای ظریفش رو بین موهام حس می کردم. انتظار داشتم بین موهام چنگ شه … طبق عادت ده سال پیش انتظار داشتم موهامو بکشه اما انگشتای لعنتیش فقط نوازش کردن بلد بود. یه آن حس کردم دلیارو نمیخوام هیچ وقت از دست بدم.

یه آن حس کردم یه روزی اگر دلیار نباشه منم پوچ میشم…

 

وقتی نفس کم آوردیم با نفس نفس از هم جدا شدیم.

زل زدم تو چشمای زلالش… با نفس نفس گفت:

 

– به عنوان …کسی که ده سال …هیچ زنی…. از نزدیک ندیده… خیلی حرفه ای می بوسی!

 

تک خنده ای کردم و پرسیدم:

 

– جواب سوالمو بده… چرا نتونستی حس بگیری… چرا ربطش میدی به من؟

 

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

– یادته بهت گفتم من اول عاشقت شدم بعد دیدمت؟

 

اره یادم بود!

و چیزی بود که ساعت ها بهش فکر کرده بودم و واقعا به هیچ جوابی نرسیده بودم.

نم یدونستم چجوری یه آدم اول عاشق میشه بعد طرف مقابلش رو میبینه.

سر تکون دادم که گفت:

 

– مربوط به همین قضیه میشه. تموم بند بند وجودم منو می کشوند این جا. خیلی وقت بود دلم میخواست برم یه جایی تنها زندگی کنم بدون این که صدای ساز زدنم مزاحم کسی بشه. اینا ولی بهانه بود. دلم می خواست زندگی تنهایی رو تجربه کنم. دلم می خواست خودمو این طوری محک بزنم.

 

مکثی کرد و گفت:

 

– شاید از خودت بپرسی چرا این جا! باید در جوابت بگم واقعا نمی دونم! فقط اولین جایی که زدم به دل جنگل و بهش رسیدم این جا بود! بلافاصله هم کاراشو کدم، به چند نفر رشوه دادم و دهن خیلی ها روبستم و شروع کردم این جا رو ساختن. بدون این که دلم بخواد به بقیه قسمتای جنگل حتی فکر کنم

 

 

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

– من اون موقع پادگان بودم. اگر این جا بودم خشتک تو و کارگراتو می کشیدم سرتون!

 

قهقهه ای زد و گفت:

 

– از اخلاق ورزشیت خبر دارم عزیزم! کارای خدا بود که بعد از این که ساخت و ساز من تموم شد تو اومدی وگرنه این جا دریای خون به پا میکردی.

 

مشتاقانه گفتم:

 

– خب؟

 

چشمکی زد و گفت:

 

– اصلا از وجود تو خبر نداشتم. باور می کنی یا نه حتی توی این چند ماهی که این جا ساخت و ساز بود و هی سر می زدم حتی کلبه اتم ندیده بودم. کلا کلبه تو خیلی استتار شده ست.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– خببببب!؟

 

– مشتاقیا! مدت زیادی نگذشته بودم که این جا مستقر شده بودم. همه چیز از یه خواب شروع شد.

 

 

 

 

– خواب؟

 

سری تکون داد و گفت:

 

– اره خواب. یه خواب عجیب دیدم. یه خواب خیلی ترسناک. یه شَبَه، یه پیکره تاریک که نمی دونستم زنه یا مرد، انسانه یا حیوون، توی یه فضای ترسناک و مه آلود دیدم. تموم وجودم توی خواب بهم هشدار داد فرار کنم. توی خواب تا حد مرگ ترسیده بودم. می دونستم باید فقط با آخرین سرعت ازش دور بشم! باید بدوم. باید تا وقتی جون دارم بدوم! همه وجودم اخطار می داد.

 

حدس می زدم اون شبه چی بوده! لبخند تلخی نشست روی لبم. دلیار ادامه داد:

 

– خواستم فرار کنم اما اون چیز، بهم گفت کمکش کنم. بهم گفت نرم. گفت نجاتش بدم. صداش نه زنونه بود نه مردونه! شایدم هم زنونه بود هم مردونه. بهم التماس می کرد. تموم وجودم داد می زد فرار کن! برو ! برو! ولی اون صدا…. اون صدا پر از غم بود! پر از التماس بود.

 

آهی کشیدم. دلیار آروم بازومو نوازش کرد و گفت:

 

– عقلم پیروز شد بهش پشت کردم و شروع کردم به دویدن تا ازش دور شم. اما اون چیز هنوز ده قدم هم برنداشته بودم که دوباره بهم التماس کرد. برگشتم و دیدم داره از هم متلاشی میشه. مثل گرد و غبار داشت توی هوا پخش می شد.

هنوز التماسم می کرد اما صداش داشت ضعیف و ضعبف تر می شد. تا این که یهو حس کردم قلبم از توی سینه ام در اومد و یه جای دیگه شروع کرد به تپیدن!

 

 

 

با بغض نگاهم کرد و گفت:

 

– اون شبه صدام کرد. دلیار.. دل آ…!

 

یخ کردم…

دلیار با بغض ادامه داد:

 

– یهویی دیدم اون موجود اگر متلاشی بشه منم متلاشی میشم… دویدم سمتش و علیرغم فریادای هشدار آمیز عقلم توی کسری از ثانیه اون موجود رو بغل کردم…

 

دستشو آورد بالا و مژه هامو لمس کرد. چشماش نم اشک داشت… ادامه داد:

 

– یهو یه نور سفید همه جا رو روشن کرد… همه جا پر از رنگ و نور شد… همه جا گرم شد… یه ان دیدم اون شبه دیگه ضعیف و درحال نابودی نیست… حس کردم جسم داره… یه جسم قوی و گرم…. حس کردم به جای این که من بغلش کنم حالا اون بغلم کرده… از کنار گوشم لب زد ” دل آ… ” و اون قدر صداش نزدیک و واقعی بود که از خواب بیدارم کرد…

 

تموم تنم نبض می زد. دلیار لبخند تلخی بهم زد و گفت:

 

– حتی قبل از این که ببینمت عاشقت بودم رویین. نتونستم ازت فرار کنم، نتونستم ازت بگذرم… حتی توی خواب هم گذشتن از تو کار من نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x