رمان هیلیر پارت ۱۰۸

4.6
(73)

 

 

 

 

با ترس اسممو صدا زد و سریع از جاش بلند شد.

به خاطر حالت بریدن دستم و دیدن اون همه خونی که داشت قطره قطره می ریخت روی اوپن حالت تهوع گرفته بودم.

 

خون از روی اوپن راه گرفت و ریخت روی پارکتای چوبی خونه…

یه عالمه قطره های ریز پاشید به اطراف…

 

رویین دوید سمتم و دستمو گرفت توی دستش و متحیر گفت:

 

– با خودت چیکار کردی دیوونه؟

 

چشمامو بستم و آخ غلیظی گفتم. انگار روی زخمم نمک ریخته بودم! تا این حد می سوخت…

 

– دلیار… عزیزم… جعبه کمک های اولیه کجا داری؟

 

ترسیده بود.

به خاطر خون ریزی ناگهانی و زیاد سرم داشت گیج می رفت. نگاهی به کابینت سوم انداختم. سریع متوجه شد و خودشو رسوند به کابینت درشو باز کرد و جعبه رو کشید بیرون.

 

یه آن چشمم خورد به روی اوپن… با دیدن اون حجم از خون لعنتی ای که ازم می رفت نالیدم و تنم شل شد، نزدیک بود بیوفتم که رویین خودشو رسوند بهم و اجازه نداد بیوفتم…

 

 

 

اونم انگار چیزی که من دیدم رو دید که غرغر کرد:

 

– این قدر خون از کجا داره میاد؟

 

حالمو بدتر کرد! نالیدم:

 

– رویین.

 

عصبی درحالی که گاز استریل رو باز می کرد گفت:

 

– جان؟ دستتو بگیر بالا.

 

دستمو خودش گرفت و بالا تر از قلبم نگهش داشت. گازو محکم فشار داد روی زخمم که ناله ای از بین لبام خارج شد. آروم گفت:

 

– ببخشید. فشارش بدی خونش بند میاد. یکم تحمل کن. دستتو بذار روی شونم.

 

کاری که می گفت رو کردم. اما انقدر درد داشتم که محکم با اون دستم لباس رویین رو مشت کردم و لبمو گزیدم. خاک بر سرم! حالا با این دست چطوری می تونستم کار کنم؟ عملا یه قسمتیش رو با چاقو کنده بودم! گند بزنن به این حواس پرت کیری!

 

– دل آ میدونم درد داری اما اینی که گرفتی بند شلوار منه! یکم دیگه بکشیش از پام در میاد!

 

 

 

 

از شدت درد نالیدم:

 

-خودت و شلوارت برید به جهنم!

 

آروم و مردونه خندید و گفت:

 

– بیا دیوونه. سرتو بذار این جا. دستتو تکون نده تا خونش بند بیاد. اون یکی دستتم از شلوار من بکش!

 

سرمو تکیه داد به کتفش. نالیدم:

 

– همش تفصیر توعه بیشعوره! ازت متنفرم!

 

با خنده گفت:

 

– عه! عاشقم بودی که!

 

دستمو از شلوارش برداشتم و محکم کوبیدم به سینه اش. با همون خنده توی صداش گفت:

 

– تو از اونایی که چک دومو نخورده مرده و زنده اشونم لو میدنا!

 

مظلومانه نالیدم:

 

 

 

 

– اذیتم نکن… حالم بده!

 

پرسید:

 

– چیکار کنم خوب شی؟ چته؟

 

نالیدم:

 

– یه عالمه خون این جاست!

 

با خنده گفت:

 

– اوه اوه! اره واقعا! فکر کنم نصف خون بدنت…

 

با جیغ گفتم:

 

– رویــــــــــــــــــــــــــین!

 

خندید و با خنده گفت:

 

– جان! واقعا عجیب تر از شما دخترا ندیدم! همین الان دو برابر این داره اون پایین ازت خون میره ولی به تخمته! بعد سر این چهارتا قطره این طوری زرد کردی! ببین چقدر حالت بده که الان دستم کامل رو سینه هاته ولی هنوز نفهمیدی!

 

 

 

دوباره مشت کوبیدم به سینه اش و گفتم:

 

– منو مسخره نکن. اونو نمی بینم. اینو دارم میبینم! دستتم بردار!

 

همون طور که ریز ریز می خندید گفت:

 

– دستم جاش خوبه!

 

نای این که جوابشو بدم نداشتم. فقط بی جون زل زدم به پنجره و سعی کردم به اون خونه، به بلایی که سردستم آوردم فکر نکنم. فشار دست رویین روی انگشتم عادی شده بود، فقط خیلی زق زق می کرد و می سوخت.

 

– دل آ ؟

 

هومی کردم…

با ته خنده توی حرفش گفت:

 

– زنده ای؟

 

لب زدم:

 

– زهرمار!

 

 

 

گفت:

 

– ببین میخوام دستمو از روی زخمت بردارم. احتمال نود درصد خونریزی بند اومده ولی با این حال احتیاط شرط عقله. چشماتو ببند.

 

کاری که گفته بود رو انجام دادم.

اروم دستمو از روی شونه اش برداشت و بعد فشار دستش روی زخمم کم شد و حس کردم گازو از روی زخمم زد کنار. نمی خواستم چشمامو باز کنم. رویین هم هیچ حرفی نمی زد.

بعد از چند لحظه سرمای یه چیز خنک رو اطراف زخمم حس کردم. پرسید:

 

– دل آ، ممکنه زخمت بخیه بخواد. نخ بخیه داری؟

 

– دیوونه شدی؟

 

خندید و گفت:

 

– من دل و روده بخیه زدم بچه. تو عملیات وقتی یه جای آدم پاره میشه وقت برای دکتر و این سوسول بازیا نیست! باید بدوزیش تموم شه بره! ایناها، نخ بخیه هم داری.

 

جیغ کشیدم و گفتم:

 

نـــــــــــه!

 

 

 

انگار داشت خیلی تفریح می کرد. صداش جوری بود که قشنگ مشخص بود نیشش بازه. پرسید:

 

– چرا؟ یکم درد داره فقط! زود تموم میشه!

 

با حرص گفتم:

 

– پوست نازک و حساس منو با پوست خودت و بقیه همکارات یکی می کنی؟ جاش میمونه!صد سال سیاه نمیخوام بخیه بزنی، ترجیه میدم از عفونت بمیرم تا این که چندتا جای دوخت بد شکل روی دستم بمونه.

 

الکی داشتم چونه می زدم. رویین دستمو بسته بود! فقط داشت چرت و پرت می گفت منو بترسونه. با گیره باندا رو محکم کرد و بعد دستمو توی دستش گرفت.

سنگینی نگاهشو روی خودم حس می کرم. آروم با دست دیگه اش مژه هامو لمس کرد و گفت:

 

– باز کن چشماتو.

 

اخم کردم و گفتم:

 

– خونا رو پاک کردی؟

 

خط مژه هامو ادامه داد و دستش رفت لا به لای موهام. جواب داد:

 

 

– اره باز کن.

 

چشمامو باز کردم باند بزرگی دور انگشتم پیچیده بود. با حسرت گفتم:

 

– جاش میمونه.

 

با خنده گفت:

 

– اره چجورم!

 

با حاضر جوابی گفتم:

 

– اشکال نداره. برای بودن با ادمی که نقطه نقطه تنش زخمه یه جای زخم کوچولو لازمه!

 

سر تکون داد و با نیش باز گفت:

 

– در واقع برای بودن با من خیلی صافی! باید بزنم سیاه و کبودت کنم تا یکم تعادل برقرار بشه.

 

دستامو انداختم دور گردنش و همون طوری خیره توی چشماش گفتم:

 

– دلت میاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

کجایی قاصدک جونم!دارم.نگرانت میشدم.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x