رمان هیلیر پارت ۱۰۷

4.6
(68)

 

 

 

لب زدم:

 

– پس تو رو واقعا خدا فرستاده برای من؟

 

آهی کشید و گفت:

 

– نمیدونم رویین. فقط میدونستم نباید ولت کنم. نباید به عقلم گوش بدم و برم. میدونستم اگه برم اون شبه متلاشی میشه. اون شبه اگر متلاشی می شد منم متلاشی می شدم. بی معنا می شدم.

 

بهش که فکر مس کردم می دیدم قبل از این که دلیار بیاد توی زندگیم من کامل داشتم اخرین قطره های رویین درونمو هم دفن می کردم.

شده بودم یه قاتل

یه آدمکش حرفه ای!

وجدانم داشت کاملا می مرد!

دلیار اگر نیومده بود من حالا واقعا داشتم از قتل لذت می بردم!

 

کنار گوشش لب زدم:

 

– معجزه گری دل آ!

 

با لذت گفت:

 

 

 

 

– هر بار که میگی دل آ بیشتر به درست بودن کارم ایمان میارم! تو از دل خوابای منی! تو یه واقعیتی وسط رویاهام. بهم بگو دل آ! همیشه این طوری صدام کن رویین.

 

سری تکون دادم و سکوت کردم.

دل یار با بازیگوشی شروع کرد با موهام ور رفتن. هم زمان گفت:

 

– رفتارات خیلی ضد و نقیضه.

 

پرسیدم:

 

– چطور؟

 

جواب داد:

 

– تو اول منو بوسیدی. منو بغل می کنی همیشه. بهم گفتی موهام مال این دنیا نیست. صورتمو نوازش می کنی، دستتو می کشی رو چاک سینه ام، بوی موهامو دوست داری… هر کس دیگه بود که این رفتارو داشت بلا استثنا می گفتم منو دوست داره. ولی تو! نمیدونم! هیچی راجع به اخلاقیاتت نمی دونم.

 

آروم گفتم:

 

– دل آ من می ترسم!

 

 

 

پرسید:

 

– از چی؟

 

جواب دادم:

 

– تو موندنی نیستی!

 

خواست مخالفت کنه که گفتم:

 

– تو موندنی نیستی دلیار! تو آدم ریشه دووندن نیستی. یه روزی مثل همه منو ول می کنی و میری، این مکانیزم دفاعی منه. هیچ وقت از من احساسات واقعیمو نمیشنوی!

 

مظلوم نگاهم کرد. تلخ خندیدم و گفتم:

 

– من عادت دارم. من به این که هیچ کس برام نمونه عادت کردم اشکال نداره. اما ازم نخواه آخرین لایه احساساتمو نشون بدم! ازم نپرس حسم بهت چیه! نپرس توی این ارتباط دنبال چیم، مقصدم کجاست! هیچی ازم نپرس دلیار.

 

دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:

 

 

 

 

– من نمیرم! نگو! باشه! نمی پرسم! هر چی تو بگی! ولی اینم بدون! من نمیرم! هیچ وقت! حتی اگر ولت کردم و رفتم آمریکا، حتی اگر از این جنگل رفتم بازم نمیرم! نه میخوام، نه میتونم!

 

مغموم نگاهم کرد و گفت:

 

– بجز یه استثنا!

 

پرسیدم:

 

– استثنا؟

 

سری تکون داد و گفت:

 

– من تا الان نرفتم، با تموم دیوونگی هات ساختم، هر چقدر سعی کردی منو بکشی، بیرونم کنی، بهم فحش بدی، تهدیدم کنی موندم. چرا؟ چون بهت ایمان داشتم. ولی از این به بعد یه استثنا به وجود میاد… در یه صورت میرم و اونم در صورتیه تو بعد از این اتفاقای چند روز اخیر که بینمون افتاد نخوای بمونم!

 

پلکی زدم و چند دقیقه به حرفاش فکر کردم. آروم گفت:

 

– من آخرین لایه احساسمو برات عریان کردم. حالا وقت تصمیمی گیری توعه! که بمونم؟ یا برم!؟

 

 

 

 

جوابی نداشتم به خودش بدم.

اما به قلب خودم که نمی تونستم دروغ بگم؟ میتونستم؟

نه وقتی اتم به اتم و مولکول مولکول تنم دختری که توی آغوشمه رو می طلبه! نه وقتی این طوری می پرستمش!

 

وقتی دید جوابی نمیدم. از روی پام بلند شد و با صدای آرومی گفت:

 

– میخوام میزو جمع کنم.

 

باید جوابشو می دادم.

خیلی بی شعوری بود که حتی یه کلمه بهش نگفتم بمون!

اما ترسام، تصویر مبهمی که از آیندم داشتم اجازه نمی داد! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم، رفتم طرفش و آروم صداش زدم و وقتی ایستاد جدی نگاهش کردم و گفتم:

 

– بقیه چیزا رو نمی دونم. اما از این که موندی، از این که بهم ایمان داشتی، از این که دیروز منو بوسیدی و اجازه دادی دنیا رو از دریچه لبای تو ببینم خوشحالم! حالم خیلی خوبه! رویینم! بعد از ده سال بلاخره دوباره رویینم.

 

لبخند نشست روی لبش. پچ پچ وار گفت:

 

– برات خیلی خوشحالم رویینم!

 

 

 

 

 

►● دلیـــــــــــــــــــــار●◄

 

نشسته بودم روی اوپن و خیره شده بودم به رویین. الان حدودا سه ساعت بود که داشت پیانو می زد!

بی وقفه نواخته بود! بی وقفه!

و خدایا! دو ساعت و پنجاه و سه دقیقه شاهکار! واقعا شاهکار!

 

خسته نمی شدم از گوش دادن بهش، خسته نمی شدم از تحسینش، از این که قبطه بخورم به معجزه سر انگشتاش که می نشست روی کلاویه ها.

من این مردو دوباره کشفش کرده بودم. از دل جنگلا، از بین تفنگاش، از بین سر حیوونایی که زده بود به دیوار خونش، از میون آمایی که هر روز می کشت، از میون سربازا، اسلحه ها، از میون این همه بی رحمی و وحشیگری کشیده بودم بیرون و نشونده بودم پشت پیانو.

و حالا بلاخره داشت خودشو پیدا می کرد.

با هر لمس کلاویه اینو می فهمیدم.

نی دیدم که کم کم رویین سابق رو داره توی وجودش رویش میده.

می دیدم که بلاخره داره جوونه می زنه. داره سبز میشه و براش خوشحال بودم. خیلی خیلی خوشحال.

 

یه حرف قشنگی بهم زده بود.

حرفی که از رویین پونزده روز پیش بعید بود!

 

 

 

بهم گفته بود از این که اجازه دادی دنیا رو از دریچه لبای تو ببینم خوشحالم!

این برای من میلیون ها معنی داشت و قشنگ ترینش این بود که من بهش رنگا رو هدیه کرده بودم. با لبام! با بوسه ای که واقعا دست خودم نبود.

دنیا از دریچه لبای من رنگی و قشنگ بود. میخواست بهم بگه من بهش یه دنیای قشنگ دادم.

 

هر چقدر توی ذهنم با این جمله اش بازی می کردم بیشتر و بیشتر عاشق می شدم.

بیشتر و بیشتر دلم برای مرد رو به روم که وحشیانه دردای درونش رو خالی می کرد روی پیانو می رفت.

 

خیلی براش خوشحال بودم.

به خودم افتخار می کردم که شاگرد چا یوجین معروف رو پیدا کردم.

با خودم عهد بسته بودم رویین رو ببرم یوجینو ببینه.

این گره به دست من باز میشد.

 

درحالی که رویین داشت پیانو می زد از پنجره بارون رو فیلم برداری کردم و استوری گذاشتم با کپشن:

– وقتی عاشق بلاخره به معشوقش می رسه.

 

و هیچ کسی نمی فهمید منظور من چیه.

این رازو دوست داشتم.

 

 

 

به خاطر این که مواد غذاییم تا حدودی تموم شده بود استانبولی درست کرده بودم و هر چی رسیده بود دم دستم و توی یخچال مونده بود اعم از لوبیا سبز، گوشت چرخ کرده، سویا، عدس، و خلاصه هر چی که میتوسنت یکم شلوغش کنه رو ریخته بودم توش!

درسته ظاهرش تعریفی نداشت، ولی خب بوی خوبی داشت.

توی این سه ساعت تنها چیزی بود که می تونستم درست کنم.

 

همینم از بس حواسم پرت موزیک زنده ای که رویین می زد بود که دو سه بار موادشو سوزونده بودم!

 

همون طور که خیارو پوست می گرفتم خیره شدم به رویین.

از پشت بی نهایت جذاب شده بود وقتی این طوری خم شده بود روی پیانو، موهاش ریخته بودن دورش و چشماشو بسته بود.

آدم دلش می خواست براش بمیره!

 

واقعا حواسم پرت بود و داشتم با لبخند بهش نگاه می کردم که حس کردم دستم از وسط قاچ خورد!

سرمو انداختم پایین و دیدم انگشتمو واقعا بد بریدم!

خدایا واقعا واقعا واقعا بد بریده بودم! چاقو تا عمق خیلی زیادی رفته بود و بعد چرخیده بود!

 

نفسمو حبس کردم و سعی کردم قبل از این که دادم بره هوا خودمو خفه کنم اما قبل از خیار گوجه خورد کرده بودم و فورا آب گوجه رفت توی زخمم.

آخ غلیظی که گفتم آروم بود اما همونم باعث شد صدای پیانو قطع بشه و رویین حراسون بچرخه سمت من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x